در حال بارگذاری ویدیو ...

(Regret Message (Piano Cover

۲۶ نظر
گزارش تخلف
پیرزنی کینه توز-^-*(نفرین بر ریاضی و فیزیک)
پیرزنی کینه توز-^-*(نفرین بر ریاضی و فیزیک)

www.namasha.com/v/wMkYTSEq
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
"این موسیقی رو،عمه جنی زمانی که 9سالم بود بهم یاد داد...می گفت هر زمانی که یاد مادر و پدرت و خواهرت افتادی،این آهنگ رو بزن...آرامش خوبی رو بهت می ده...اگه یه وقتی دیدی این آرومت نمی کنه بیا پیش خودم؛چون من "/اون ظرف نقره ای خاطراتم/"(خنده)........هر وقت هم می رفتم پیشش،یه چیز جدید بهم یاد می داد...زمانای تنهاییم خودمو با اونا آروم می کردم.....البته...آروم با گریه کردن(پوزخند)....چه انتظاری از یه بچه داشتی؟بچه ای که تو هشت سالگی کل زندگیشو از دست داد؟........تا یک ساعت قبلش.....حتی تا یک دقیقه قبلش،یه پسر بچه ناز بودم که همه دوسش داشتن و بزرگ ترین ناراحتیش یاد نگرفتن درس جغرافیاش بود.....بعد از اون.....از همون یک دقیقه بعد از اون اتفاق......تبدیل شدم به یه هیولایی که اگه از کنترل خارج بشه همه جارو نابود می کنه.....یه بچه هشت ساله که خانوادشو جلوی چشمش از دست داده....نتها نیازش یه نوازشه...هه............خب ولی همین که بدونی چه حسیه وقتی همه باهات مثل یه هیولا رفتار می کنن........باعث شد بتونم اینقدر راحت با پیتر و ایدا ارتباط برقرار کنم.......پسری که با چشم نحس و بدشگون مار به دنیا اومده بود و دختری که دقیقا حسی که من تجربه کرده بودم رو تجربه کرده بود........تو تازه اولشی سمیر!چیز های عزیز زیادی ازت گرفته می شه...چیزایی که هیچ چیزی نمی تونه جاشونو بگیره...شاید تا مدت ها اینجوری فکر کنی ولی...اینو مطمئنم که در ازای چیزای گرفته شده،چیزای زیادی هم بهت می ده"

نظرات (۲۶)

Loading...

توضیحات

(Regret Message (Piano Cover

۵ لایک
۲۶ نظر

www.namasha.com/v/wMkYTSEq
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
"این موسیقی رو،عمه جنی زمانی که 9سالم بود بهم یاد داد...می گفت هر زمانی که یاد مادر و پدرت و خواهرت افتادی،این آهنگ رو بزن...آرامش خوبی رو بهت می ده...اگه یه وقتی دیدی این آرومت نمی کنه بیا پیش خودم؛چون من "/اون ظرف نقره ای خاطراتم/"(خنده)........هر وقت هم می رفتم پیشش،یه چیز جدید بهم یاد می داد...زمانای تنهاییم خودمو با اونا آروم می کردم.....البته...آروم با گریه کردن(پوزخند)....چه انتظاری از یه بچه داشتی؟بچه ای که تو هشت سالگی کل زندگیشو از دست داد؟........تا یک ساعت قبلش.....حتی تا یک دقیقه قبلش،یه پسر بچه ناز بودم که همه دوسش داشتن و بزرگ ترین ناراحتیش یاد نگرفتن درس جغرافیاش بود.....بعد از اون.....از همون یک دقیقه بعد از اون اتفاق......تبدیل شدم به یه هیولایی که اگه از کنترل خارج بشه همه جارو نابود می کنه.....یه بچه هشت ساله که خانوادشو جلوی چشمش از دست داده....نتها نیازش یه نوازشه...هه............خب ولی همین که بدونی چه حسیه وقتی همه باهات مثل یه هیولا رفتار می کنن........باعث شد بتونم اینقدر راحت با پیتر و ایدا ارتباط برقرار کنم.......پسری که با چشم نحس و بدشگون مار به دنیا اومده بود و دختری که دقیقا حسی که من تجربه کرده بودم رو تجربه کرده بود........تو تازه اولشی سمیر!چیز های عزیز زیادی ازت گرفته می شه...چیزایی که هیچ چیزی نمی تونه جاشونو بگیره...شاید تا مدت ها اینجوری فکر کنی ولی...اینو مطمئنم که در ازای چیزای گرفته شده،چیزای زیادی هم بهت می ده"