-تو به من خوبی کردی...ولی...ولی من نمی فهمیدم و ازت بدم میومد ولی الان نه نه بدم نمیاد درست وقتی اینو درک کردم فهمیدم داری میمری !!!!تو تو تو خیلییی اشغالییییی
+ساکت شو
-تو داری میمیری
+نه نمیمیرم
-چرآاا؟
+نمیمیرم دیگه
 بلند شدم و رفتم به سمت جنگل دستمو گرفت گفتم:ولم کن می خوام برم خونهه
+بشین باهم میریم
-نمی خوام
+شبه... خطرناکه.. گم میشی
-مهم نیس
+گفتم!بشینن!
-باشههه اهه
دستمو از دستش کشیدم و رفتم کنار درخت بقلی نشستم و بهش تکیه دادم دوس نداشتم کنار انتونی بشینم....
چشمامو بستم و اروم گریه کردم حدود نیم ساعت همون شکلی نشسته بودیم  انتونی بلند شد گف:پاشو بریم .... پاشدم واستادم و انتونی رفت جلو منم پشت سرش راه افتادم ...
+از کجا فهمیدی اون من نیستم؟
-اون خیلی حرف می زد ولی تو اصلا حرف ... نمی زنی...
نمیدونم چرا شخصیتم عوض شده بود...من تصمیم داشتم تو سرد ترین حالت ممکن باشم ولی الان نمی دونم چرا نمی تونستم:|من کلا شخصیتم رو نمی تونم عوض کنم
+عجیبه که تونستی تشخیص بدی ینی فقط همین بود؟
-خوب....چشماشم فرق داش
+چه فرقی!؟
-واسه تو سبزن ولی واسه اون طوسی بود و....
+و چی؟
-هیچی
+بگو!
-چشمای تو ترسناک نیس (توحالت معمولی)ولی چشمای اون وحشی بودن
+پس واسه این اون شکلی نگام میکردی؟!
-اره....
+عجیبه....
-چی عجیبه؟
+اینکه فرق بین منو اون رو فهمیدی!
-خب چرا انقدر میتونه خودشو مث تو کنه؟
+چون.......