در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان کره ای جنون عشق قسمت8پارت1

۲۲ نظر گزارش تخلف
ihan and amber(خدای مظلومیت)
ihan and amber(خدای مظلومیت)

رفتم جلووروبه جونگوک گفتم:نوچ نوچ نوچ واقعا کارت خیلی زشته به دوستتم بده
جونگوک باهمون دهن پرجواب داد:خب غذا کمه به اون نمیرسه
ازش قطع امید کردم و رفتم طرف سوکی ودستشوگرفتم و بلندش کردم وبهش گفتم:این گدا گشنه رو ولش بیا خودم بهت غذامیدم این جمله رو که گفتم مثل بچه هایی که بایه تی تاپ و پاستیل خرکیف میشدن خوشحال شد منم مونده بودم الان به این چی بدم معدشونم ماشالا اندازه گاو نره!!(رسما با این اسمایی که واسشون گزاشتم میتونم باغ وحش باز کنم!!)
بردمش طبقه بالا و دریخچال اونجارو باز کردم دیدم فقط چنتا بطری اب و مشروب بود مشروب هارو دادم بهش و گفتم حالا اینو بخور ببینم چی بدم بخوری به ثانیه نکشید که یه بطری پر مشروب خورد!!دیدم ناجور دارم ضایع میشم که یهو یاد یه قسمت تام و جری افتادم که جری گرسنش بود و دمشو دور شکمش بست منم کمربند مانتوم و دراوردم و دادم دست سوکی ....
سوکی بایه دنیاسوال نگام کرد نگام کرد و گفت:میخوای اینو بدی بخورم!؟؟
(معلوم بود مشروب کارخودشوکرده!!)
یه نگاه ایکیوسانی بهش انداختم و گفتم:نخییییررررر اقای باهوش اینو بگیر ببند تا احساس گرسنگی نکنی بعدم تا قبل اینکه چیزی بگه وارد یکی از اتاقا شدم چون تاریک بود نفهمیدم وارد اتاق کی شدم که یهو مامانم صدام کرد:آیسان مامان تویی!؟؟
_اره مامان خودمم
_ببین چیزه!!
_چیزه!؟؟؟
_اینجا یه خورده شلوغه تا نخوردی زمین برو بیرون!!
_چرا شلوغه!!!؟
_ه ..ه ..هیچی مامان جان یه خورده لباس و خرت و پرت ریخته رو زمین ریخته!
ازحرف مامان خندم گرفته بود ولی جلوی دهنمو گرفتم که نفهمن..یعنی چکارومیکردن که شلوغ پلوغه و لباس ریخته !؟؟
یهو دیدم درباز شد!!ویکی دیگه هم اومد داخل !!!!
مامان فکرکرد منم رفتم بیرون و اهی کشید و گفت ":اخییییششش"
برگشنم به سمت در که یهو دیدم برقا روشن شد !!




ادامه در نظرات که در پایین صفحه قراردارد(بخونید حتما)

نظرات (۲۲)

Loading...

توضیحات

رمان کره ای جنون عشق قسمت8پارت1

۱۶ لایک
۲۲ نظر

رفتم جلووروبه جونگوک گفتم:نوچ نوچ نوچ واقعا کارت خیلی زشته به دوستتم بده
جونگوک باهمون دهن پرجواب داد:خب غذا کمه به اون نمیرسه
ازش قطع امید کردم و رفتم طرف سوکی ودستشوگرفتم و بلندش کردم وبهش گفتم:این گدا گشنه رو ولش بیا خودم بهت غذامیدم این جمله رو که گفتم مثل بچه هایی که بایه تی تاپ و پاستیل خرکیف میشدن خوشحال شد منم مونده بودم الان به این چی بدم معدشونم ماشالا اندازه گاو نره!!(رسما با این اسمایی که واسشون گزاشتم میتونم باغ وحش باز کنم!!)
بردمش طبقه بالا و دریخچال اونجارو باز کردم دیدم فقط چنتا بطری اب و مشروب بود مشروب هارو دادم بهش و گفتم حالا اینو بخور ببینم چی بدم بخوری به ثانیه نکشید که یه بطری پر مشروب خورد!!دیدم ناجور دارم ضایع میشم که یهو یاد یه قسمت تام و جری افتادم که جری گرسنش بود و دمشو دور شکمش بست منم کمربند مانتوم و دراوردم و دادم دست سوکی ....
سوکی بایه دنیاسوال نگام کرد نگام کرد و گفت:میخوای اینو بدی بخورم!؟؟
(معلوم بود مشروب کارخودشوکرده!!)
یه نگاه ایکیوسانی بهش انداختم و گفتم:نخییییررررر اقای باهوش اینو بگیر ببند تا احساس گرسنگی نکنی بعدم تا قبل اینکه چیزی بگه وارد یکی از اتاقا شدم چون تاریک بود نفهمیدم وارد اتاق کی شدم که یهو مامانم صدام کرد:آیسان مامان تویی!؟؟
_اره مامان خودمم
_ببین چیزه!!
_چیزه!؟؟؟
_اینجا یه خورده شلوغه تا نخوردی زمین برو بیرون!!
_چرا شلوغه!!!؟
_ه ..ه ..هیچی مامان جان یه خورده لباس و خرت و پرت ریخته رو زمین ریخته!
ازحرف مامان خندم گرفته بود ولی جلوی دهنمو گرفتم که نفهمن..یعنی چکارومیکردن که شلوغ پلوغه و لباس ریخته !؟؟
یهو دیدم درباز شد!!ویکی دیگه هم اومد داخل !!!!
مامان فکرکرد منم رفتم بیرون و اهی کشید و گفت ":اخییییششش"
برگشنم به سمت در که یهو دیدم برقا روشن شد !!




ادامه در نظرات که در پایین صفحه قراردارد(بخونید حتما)