ماجرای خراب شدن زندگی یه دوست ناشناس...1
ترم 7 دانشکده فنی مهندسی بودیم بچه ها میگفتن برای کار پدرش به دانشگاه ما انتقالی گرفته بود.
پسرِ جذابی بود و میشد گفت چشمِ اکثرِ دخترایِ دانشکده دنبالش بود .
چند باری برای جزوه و انجام پروژه بهم پیام داده بود و کم کم رابطمون صمیمی تر شده بود
و یه جورایی دوستِ اجتماعی شدیم که کاش هیچ وقت همچین دوستی هایی مد نمیشد ..
انگار همه چیز داشت تغییر میکرد
همه ی گروهامو رو حالت سکوت گذاشته بودم که وقتی ازش پیامی میاد متوجه بشم ولی خب دوستِ اجتماعی بودیم و قرار نبود هرروز ، هرروز به هم پیام بدیم!
و این انتظار برای من دیوونه کننده بود
تمامِ کارم خیره شدن به گوشی شده بود و اگه خیلی فاصله می افتاد بینِ پیام دادنش خودم به یه بهانه ای پیش قدم میشدم
دوست داشتم فکر کنم هیچ حسی بهش ندارم و یه وابستگیِ سادست که خیلی زود از بین میره ولی وقتی تو یه جمعی چیزی پشت سرش میگفتن و من برایِ دفاع ازش پیش قدم میشدم به احساسم بیشتر مطمئن میشدم.......
ادامه پست بعد.....
نظرات