در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت هشتم

۰ نظر گزارش تخلف
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱

+ کدوم اتاق منه؟
من: اون سه تا اتاق خالیه هرکدوم بخوای میتونی برداری، من باید برم جایی میتونی راحت باشی
+ باشه، اسکات
من: چی؟
+ اسمم
من: اها، منم، جسیکا

لنزمو برداشتم از خونه بیرون رفتم و دستمو از روی چشمم برداشتم. یه لحظه سرمو گرفتم بالا و دیدم یه نفر از روبروم میاد که کاملا پوشیده است. بهش خیره شدم. یه لحظه حس کردم نگاهم کرد و با هم چشم تو چشم شدیم. سریع دستمو گرفتم جلوی چشمم‌؛
بعد از خرید اب لنز و لنز تازه، پولم تموم شد. بعد از یه روز کاری سخت گرسنه و خسته به خونه برمیگشتم. سرم پایین بود و به این فکر میکردم باید جای دیگه ای برای کار پیدا کنم.
به یه نفر محکم برخوردم. کمی سر برگردوندم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم معذرت میخوام. دوباره به راهم ادامه دادم؛
سر در خونه کلمه "پانسیون" شسته شده بود.

کار اسکاته؟

در خونه رو باز کردم و به داخل رفتم. جلوی راه پله پر کارتون بود. از پله ها بالا رفتم. تمام خونه پر از وسیله بود و چند نفری کمک میکردن همه چیز رو بچینن

اینا کین دیگه؟

اسکات: اومدی؟ سلام
من: سلام، اینا؟
اسکات: برای پانسیون اومدن
من: اما، 1, 2, 3, 4, من فقط چهارتا اتاق دارم اون اخری مال خودمه
اسکات: اون دوتا زوجن با هم تو یه اتاق میمونن، هی بچه ها صاحبخونه اینجاست

همه به من لبخند زدن و سلام کردن

اسکات: اسم اون دختر رنگ پریده افسرده هارلی، این پسر تک پرمون لئو، این دو تا زوج هم رومئو و ژولیت هستن
من: واقعا که اسمتون رومئو و ژولیت‌ نیست؟
رومئو: نه، اسمامونو عوض کردیم
ژولیت: بخاطر عشقه
من:اَه، این مبل و وسیله ها برای کیه؟

اسکات دستشو انداخت دور گردنم و لبخند زد

اسکات: هر کسی هرچی تونست با خودش اورده، ما که نمیتونیم تو یه خونه خالی زندگی کنیم، راستی بچه ها اتاق تو هم چیدن
من: اتاق من؟
ژولیت: معذرت میخوام نباید بی‌ اجازه وارد میشدیم اما اتاقت خالی بود
من: مشکلی نیست ممنون
رومئو: خب بیاین تمومش کنیم عشقم برامون شام گذاشته
ژولیت: اره میخوایم انگشتامونم بخوریییم

لبخند زدم. وارد اتاقم شدم. کمد لباس داشتم و تخت دو نفره ابی روشن با قالیچه سفید رنگ کف اتاق و پرده اتاق نارنجی. خندیدم

بی سلیقه ها

لباسهامو دراوردم و بالمو باز کردم تا کمی استراحت کنه. کمد لباسمو باز کردم تا لباسامو عوض کنم. جیغ کشیدم. بچه ها در اتاقمو زدن

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت هشتم

۱۲ لایک
۰ نظر

+ کدوم اتاق منه؟
من: اون سه تا اتاق خالیه هرکدوم بخوای میتونی برداری، من باید برم جایی میتونی راحت باشی
+ باشه، اسکات
من: چی؟
+ اسمم
من: اها، منم، جسیکا

لنزمو برداشتم از خونه بیرون رفتم و دستمو از روی چشمم برداشتم. یه لحظه سرمو گرفتم بالا و دیدم یه نفر از روبروم میاد که کاملا پوشیده است. بهش خیره شدم. یه لحظه حس کردم نگاهم کرد و با هم چشم تو چشم شدیم. سریع دستمو گرفتم جلوی چشمم‌؛
بعد از خرید اب لنز و لنز تازه، پولم تموم شد. بعد از یه روز کاری سخت گرسنه و خسته به خونه برمیگشتم. سرم پایین بود و به این فکر میکردم باید جای دیگه ای برای کار پیدا کنم.
به یه نفر محکم برخوردم. کمی سر برگردوندم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم معذرت میخوام. دوباره به راهم ادامه دادم؛
سر در خونه کلمه "پانسیون" شسته شده بود.

کار اسکاته؟

در خونه رو باز کردم و به داخل رفتم. جلوی راه پله پر کارتون بود. از پله ها بالا رفتم. تمام خونه پر از وسیله بود و چند نفری کمک میکردن همه چیز رو بچینن

اینا کین دیگه؟

اسکات: اومدی؟ سلام
من: سلام، اینا؟
اسکات: برای پانسیون اومدن
من: اما، 1, 2, 3, 4, من فقط چهارتا اتاق دارم اون اخری مال خودمه
اسکات: اون دوتا زوجن با هم تو یه اتاق میمونن، هی بچه ها صاحبخونه اینجاست

همه به من لبخند زدن و سلام کردن

اسکات: اسم اون دختر رنگ پریده افسرده هارلی، این پسر تک پرمون لئو، این دو تا زوج هم رومئو و ژولیت هستن
من: واقعا که اسمتون رومئو و ژولیت‌ نیست؟
رومئو: نه، اسمامونو عوض کردیم
ژولیت: بخاطر عشقه
من:اَه، این مبل و وسیله ها برای کیه؟

اسکات دستشو انداخت دور گردنم و لبخند زد

اسکات: هر کسی هرچی تونست با خودش اورده، ما که نمیتونیم تو یه خونه خالی زندگی کنیم، راستی بچه ها اتاق تو هم چیدن
من: اتاق من؟
ژولیت: معذرت میخوام نباید بی‌ اجازه وارد میشدیم اما اتاقت خالی بود
من: مشکلی نیست ممنون
رومئو: خب بیاین تمومش کنیم عشقم برامون شام گذاشته
ژولیت: اره میخوایم انگشتامونم بخوریییم

لبخند زدم. وارد اتاقم شدم. کمد لباس داشتم و تخت دو نفره ابی روشن با قالیچه سفید رنگ کف اتاق و پرده اتاق نارنجی. خندیدم

بی سلیقه ها

لباسهامو دراوردم و بالمو باز کردم تا کمی استراحت کنه. کمد لباسمو باز کردم تا لباسامو عوض کنم. جیغ کشیدم. بچه ها در اتاقمو زدن