در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان غمگین فلاترشای^^❤

♡❀fluttershy❀♡
♡❀fluttershy❀♡

فلاترشای دختری بود که تو بچگی به خاطر خجالتی بودن و ضعیف بودنش خیلی اذیت شد خانوادش همیشه بهش میگفتن یه دختر با استعداده ولی اون قبول نداشت❤مسخره کردن بقیه مخصوصا اون دوتا پسر ک خیلی اذیتش میکردن روی روحیش خیلی تاثیر منفی گذاشت اون خیلی آرزو داشت ولی تصمیم گرفت هیچکودومشونو عملی نکنه ،شاید چون خجالتی بود ولی نه . . . . چون جرعتشو نداشت❤دوستش رینبودش همیشه میخواست به فلاترشای یاد بده ساکت وقتی اذیتش میکنن نایسته فلاترشای اولش خیلی سعی کرد ولی بعد بی تفاوت شد ..غمگین شد ..افسرده شد...دوستاشو از پشت پنجره میدید که چقدر خوشحالن ^^ گفت چرا من نمیتونم مثل اونا لبخند بزنم؟ من که میخوام همه شاد باشن..چرا کسی شادی منو نمیخواد؟ یه روز بارونی به همه ی حیووناش غذا داد و خوابوندشون❤بغض کرد و لبخند زد و گفت مامان بهتون افتخار میکنه ^^ بعد رفت سمت یه پرتگاه ..یه پرتگاه خیلی عمیق ... همه ی خاطره هاشو مرور کرد... دلش برای رینبودش خیلی تنگ میشد...برای خرگوشش انجل...مادرش ..پدرش ... چشاشو آرو م بست ^^ خودشو پرت کرد پایین و ..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

رفت به یه خواب عمیق❤پیش رویاهش❤
واقعیت نداره ولی ..قشنگه❤

نظرات (۱۱)

Loading...

توضیحات

داستان غمگین فلاترشای^^❤

۴ لایک
۱۱ نظر

فلاترشای دختری بود که تو بچگی به خاطر خجالتی بودن و ضعیف بودنش خیلی اذیت شد خانوادش همیشه بهش میگفتن یه دختر با استعداده ولی اون قبول نداشت❤مسخره کردن بقیه مخصوصا اون دوتا پسر ک خیلی اذیتش میکردن روی روحیش خیلی تاثیر منفی گذاشت اون خیلی آرزو داشت ولی تصمیم گرفت هیچکودومشونو عملی نکنه ،شاید چون خجالتی بود ولی نه . . . . چون جرعتشو نداشت❤دوستش رینبودش همیشه میخواست به فلاترشای یاد بده ساکت وقتی اذیتش میکنن نایسته فلاترشای اولش خیلی سعی کرد ولی بعد بی تفاوت شد ..غمگین شد ..افسرده شد...دوستاشو از پشت پنجره میدید که چقدر خوشحالن ^^ گفت چرا من نمیتونم مثل اونا لبخند بزنم؟ من که میخوام همه شاد باشن..چرا کسی شادی منو نمیخواد؟ یه روز بارونی به همه ی حیووناش غذا داد و خوابوندشون❤بغض کرد و لبخند زد و گفت مامان بهتون افتخار میکنه ^^ بعد رفت سمت یه پرتگاه ..یه پرتگاه خیلی عمیق ... همه ی خاطره هاشو مرور کرد... دلش برای رینبودش خیلی تنگ میشد...برای خرگوشش انجل...مادرش ..پدرش ... چشاشو آرو م بست ^^ خودشو پرت کرد پایین و ..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

رفت به یه خواب عمیق❤پیش رویاهش❤
واقعیت نداره ولی ..قشنگه❤