در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت ۲۳

۷ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* از زیر سایبان با عجله بیرون دویدم و به آسمان که در حال روشن شدن بود ، نگاه کردم …
از راه پله های خروج اضطراری پشت ساختمان ، سریع بالا رفتم … و نیمه های راه به اطرافم نگاه کردم … و وقتی از اینکه مطمئن شدم
کسی اون نزدیکها نیست ، بالهامو ظاهر کردم و تا بالای پشت بام ، ساختمانی که سقف شیروانی داشت ، پرواز کردم ،
… کناره سراشیبی پایین آمدم و بالهامو محو کردم … از لبه با قدمهای آهسته ، مقداری راه رفتم … و برای لحظه ای ایستادم … و دستهامو کنار دهانم گذاشتم و با صدای بلندی فریاد زدم : کجا رفتی ؟! … صدامو میشنوی ؟! اگه خودتو نشون ندی ، خودمو از این بالا میندازم پایین … معذرت میخوام … نباید فراموشت میکردم … اما من مقصر نبودم … یاااااکییییی …
* دستهامو پایین اوردم و در حالیکه باد در میان موهام حرکت میکرد ، ساکت ماندم … صدای کلاغهایی که از دور شنیده میشد و ژنراتورها و گنجشکها … و هوای مه گرفته صبحگاهی … چه زیبا و دل انگیز هستن … همانجا روی لبه نشستم پاهامو آویزان کردم و کیفمو کنارم گذاشتم …
شهر زیر پاهایم قرار داشت از آن بالا میشد ، همه جا رو دید … دلم میخواست زمان بیشتری رو آنجا بگذرونم …
اما یدفعه از بالای سرم صدای سایو رو شنیدم : چرا یه همچین جایی نشستی؟ ؛
* سرمو بالا گرفتم و به سایو که لبه پشت بام کوتاهی که کنارم قرار داشت نشسته بود، نگاه کردم : دنبال کسی میگشتم
* سایو بالهای زیبا و رنگارنگ پروانه ایشو ، تکان داد و با تعجب گفت : این بالا ؟ !
-R- خدای مرغابی … گفت ؛ از طرف تو اومده
-s- عه … پس فکر کردی ، شاید این بالا رفته باشه ؟ !
-R- نه … گمون کردم … وقتی پرواز کنه … احتمالا ً اول بیاد اینجا
* سایو از جا بلند شد و بال زد و کنارم نشست ، …
ادامه نظرات

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت ۲۳

۱۷ لایک
۷ نظر

* از زیر سایبان با عجله بیرون دویدم و به آسمان که در حال روشن شدن بود ، نگاه کردم …
از راه پله های خروج اضطراری پشت ساختمان ، سریع بالا رفتم … و نیمه های راه به اطرافم نگاه کردم … و وقتی از اینکه مطمئن شدم
کسی اون نزدیکها نیست ، بالهامو ظاهر کردم و تا بالای پشت بام ، ساختمانی که سقف شیروانی داشت ، پرواز کردم ،
… کناره سراشیبی پایین آمدم و بالهامو محو کردم … از لبه با قدمهای آهسته ، مقداری راه رفتم … و برای لحظه ای ایستادم … و دستهامو کنار دهانم گذاشتم و با صدای بلندی فریاد زدم : کجا رفتی ؟! … صدامو میشنوی ؟! اگه خودتو نشون ندی ، خودمو از این بالا میندازم پایین … معذرت میخوام … نباید فراموشت میکردم … اما من مقصر نبودم … یاااااکییییی …
* دستهامو پایین اوردم و در حالیکه باد در میان موهام حرکت میکرد ، ساکت ماندم … صدای کلاغهایی که از دور شنیده میشد و ژنراتورها و گنجشکها … و هوای مه گرفته صبحگاهی … چه زیبا و دل انگیز هستن … همانجا روی لبه نشستم پاهامو آویزان کردم و کیفمو کنارم گذاشتم …
شهر زیر پاهایم قرار داشت از آن بالا میشد ، همه جا رو دید … دلم میخواست زمان بیشتری رو آنجا بگذرونم …
اما یدفعه از بالای سرم صدای سایو رو شنیدم : چرا یه همچین جایی نشستی؟ ؛
* سرمو بالا گرفتم و به سایو که لبه پشت بام کوتاهی که کنارم قرار داشت نشسته بود، نگاه کردم : دنبال کسی میگشتم
* سایو بالهای زیبا و رنگارنگ پروانه ایشو ، تکان داد و با تعجب گفت : این بالا ؟ !
-R- خدای مرغابی … گفت ؛ از طرف تو اومده
-s- عه … پس فکر کردی ، شاید این بالا رفته باشه ؟ !
-R- نه … گمون کردم … وقتی پرواز کنه … احتمالا ً اول بیاد اینجا
* سایو از جا بلند شد و بال زد و کنارم نشست ، …
ادامه نظرات