رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت چهاردهم

۰ نظر گزارش تخلف
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱

من: لبخند بزن عزیزم دارن عکس میگیرن

فقط اخماش تو هم بود و بهم نگا کرد بزور لبخند زد، غذامونو میخوردیم. خبرنگارا چندجای رستوران نشسته بودن و تند و تند عکس مینداختن.

من: بعد از اینجا منو میرسونی خونه
ادرین: رانندت نیستم
من: نه ولی حالا که اینجایی گفتم پیاز داغشو زیاد کنیم

با لبخند بلند شدم و دستشو گرفتم

من: بریم داداش جون

سوار ماشین شدیم. خبرنگارا رفتن و ما حرکت کردیم، شیشه ماشینو کپی کشیدم پایین

من: عاعا، کجا میری؟
ادرین: خودت گفتی پیاز داغشو زیاد کنیم
من: دور بزن ادرین اعصاب سر و کله زدن با بقیه رو ندارم
ادرین: رسیدیم دیگه چه دورزدنی؟
من: چرت و پرت نگو بخدا درو باز میکنم میپرم بیرون
ادرین: مگه درامه؟

درو باز‌ کردم، یهو زد کنار. با عصبانیت پیاده شدم و در ماشینو کوبیدم. سرمو گرفتم بالا، جلوی خونه بودیم و مامان و بابا جلوی در ایستاده بودن. بابا اومد نزدیکم

پدر: خوش اومدی دخترم
بزور لبخند زدم: سلام بابا، بریم داخل اینجا گرمه

بازوی ادرین رو گرفتم نگهش داشتم

من: من که میدونم دنبال فرصتی شرکتو از چنگم دراری
ادرین: خودتم میدونی نمیتونی کار کنی، همش بیمارستانی و این حرفا دیگه؟

اخم کردم، با حرص رفتم تو خونه

مامان: عزیزم بیشتر‌ به ما سر بزن

روبروشون روی کاناپه نشستم

ادرین: خواهرم سرش شلوغه اذیتش نکنین
پدر: ولی نمودار این مدت افت کرده
من: اره این مدت حالم زیاد خوب نبود ولی درستش میکنم
مامان: ای وای دخترم، بیام خونت بهت برسم

چشمام چهارتا شد‌.

من: نه، نه
پدر: الان هم اوضاع وخیمه تو شرکت ب کمک نیاز پیدا میکنی، به این فکر میکردم چه شریکی بهتر از برادرت

لبخند زدم

من: نه بابا، شریک چی؟
پدر: این لازمه، رنگ و روتم پریده تو یه مدت استراحت کن از فردا ادرین به کارا رسیدگی میکنه، اگر خوب پیشرفت و دوباره اومدیم بالا یه فکری به حالت میکنم
من: ولی بابا...
پدر: ساکت، نمیخوام تکرار کنم

با اخم ب ادرین نگا کردم و بلند شدم

من: شب بخیر

از خونه اومدم بیرون. زنگ زدم ب راننده. گوشیم شارژ نداشت، گوشه خیابون اروم قدم میزدم. ب زمین و قدمهام خیره بودم. صدای ماشین اومد یکم خودمو کشیدم کنار. کنار پام ایستاد. وایستادم و به شیشه ماشین نگاه کردم که پایین میرفت. سرمو کمی خم کردم و لبخند زدم

من: تویی؟
+ چرا پیاده؟ بپر بالا

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت چهاردهم

۱۴ لایک
۰ نظر

من: لبخند بزن عزیزم دارن عکس میگیرن

فقط اخماش تو هم بود و بهم نگا کرد بزور لبخند زد، غذامونو میخوردیم. خبرنگارا چندجای رستوران نشسته بودن و تند و تند عکس مینداختن.

من: بعد از اینجا منو میرسونی خونه
ادرین: رانندت نیستم
من: نه ولی حالا که اینجایی گفتم پیاز داغشو زیاد کنیم

با لبخند بلند شدم و دستشو گرفتم

من: بریم داداش جون

سوار ماشین شدیم. خبرنگارا رفتن و ما حرکت کردیم، شیشه ماشینو کپی کشیدم پایین

من: عاعا، کجا میری؟
ادرین: خودت گفتی پیاز داغشو زیاد کنیم
من: دور بزن ادرین اعصاب سر و کله زدن با بقیه رو ندارم
ادرین: رسیدیم دیگه چه دورزدنی؟
من: چرت و پرت نگو بخدا درو باز میکنم میپرم بیرون
ادرین: مگه درامه؟

درو باز‌ کردم، یهو زد کنار. با عصبانیت پیاده شدم و در ماشینو کوبیدم. سرمو گرفتم بالا، جلوی خونه بودیم و مامان و بابا جلوی در ایستاده بودن. بابا اومد نزدیکم

پدر: خوش اومدی دخترم
بزور لبخند زدم: سلام بابا، بریم داخل اینجا گرمه

بازوی ادرین رو گرفتم نگهش داشتم

من: من که میدونم دنبال فرصتی شرکتو از چنگم دراری
ادرین: خودتم میدونی نمیتونی کار کنی، همش بیمارستانی و این حرفا دیگه؟

اخم کردم، با حرص رفتم تو خونه

مامان: عزیزم بیشتر‌ به ما سر بزن

روبروشون روی کاناپه نشستم

ادرین: خواهرم سرش شلوغه اذیتش نکنین
پدر: ولی نمودار این مدت افت کرده
من: اره این مدت حالم زیاد خوب نبود ولی درستش میکنم
مامان: ای وای دخترم، بیام خونت بهت برسم

چشمام چهارتا شد‌.

من: نه، نه
پدر: الان هم اوضاع وخیمه تو شرکت ب کمک نیاز پیدا میکنی، به این فکر میکردم چه شریکی بهتر از برادرت

لبخند زدم

من: نه بابا، شریک چی؟
پدر: این لازمه، رنگ و روتم پریده تو یه مدت استراحت کن از فردا ادرین به کارا رسیدگی میکنه، اگر خوب پیشرفت و دوباره اومدیم بالا یه فکری به حالت میکنم
من: ولی بابا...
پدر: ساکت، نمیخوام تکرار کنم

با اخم ب ادرین نگا کردم و بلند شدم

من: شب بخیر

از خونه اومدم بیرون. زنگ زدم ب راننده. گوشیم شارژ نداشت، گوشه خیابون اروم قدم میزدم. ب زمین و قدمهام خیره بودم. صدای ماشین اومد یکم خودمو کشیدم کنار. کنار پام ایستاد. وایستادم و به شیشه ماشین نگاه کردم که پایین میرفت. سرمو کمی خم کردم و لبخند زدم

من: تویی؟
+ چرا پیاده؟ بپر بالا