در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت دوم

۷ نظر گزارش تخلف
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱

نورا اشک از چشماش سرازیر شد

نورا: متاسفم من نمیتونم...
من: گریه نکن، بالاخره باید میرفتم
نورا: به اندازه این که یه اتاق کوچیک برای خودت بگیری بهت پول میدم، خوب کار کن و زندگی کن لطفا، وقتت کمه با تو خونه نشستن هدرش نده
من: پس، میخوام اخرین دستپختت رو بخورم
نورا: این چه حرفیه ما بازم همدیگه رو میبینیم

از کنارم بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت. تو این نوزده سال یه بارم از خونه دور نبودم. امیدوارم بتونم دووم بیارم، به اتاق رفتم و لباسهایی که نیاز داشتم توی چمدون گذاشتم؛
نورا توی اشپزخونه با خودش اهنگ زمزمه میکرد. غذا اماده بود و بوش توی خونه میپیچید. قطعا اگر بیشتر بمونم دیگه نمیتونم دل بکنم.بهش نگاه کردم لبخند زدم و اروم در خونه رو باز کردم. معذب بودم و نمیخواستم ازش پول بگیرم به اندازه کافی سربارش بودم.
از خونه بیرون رفتم و تا جایی که میتونستم دور شدم‌. نمیدونستم کجا میرم فقط یه راه مستقیمو قدم میزدم و چمدون چرخدارمو رو زمین میکشیدم. گرسنم بود و پولی برای غذا نداشتم؛
گوشه پیاده رو یه نیمکت بود و روش نشستم تا استراحت کنم. سرمو بلند کردم، جلوم یه کافه بود. جلوی در برای پیشخدمت فراخوان زده بودن؛
بی معطلی بلند شدم و به داخل کافه رفتم. رفتم پشت میز سفارش

من: ببخشید برای کار اومدم
صندوقدار: متاسفم قبل از شما یه نفر استخدام شد
من: اها، ممنون

از کافه بیرون اومدم.افتاب داشت غروب میکرد. آه کشیدم و به راهم ادامه دادم.
شاید باید لباسامو بفروشم. وارد پارک شدم. یه بچه که جلوتر از من راه میرفت کیک نیمه گاز زده اش رو انداخت. همونجا ایستادم و به کیک نگاه کردم.

نه،نه،من اشغال خور نیستم

شکمم قار و قور کرد. چشمامو به اطراف چرخوندم تا مطمعن باشم کسی منو‌ نمیبینه. زانوهامو اروم خم کردم تا بردارمش. یه نفر زد روی دستم

من: اااخ
مرد ژنده پوش: ببینم تو گدایی؟
من: چی؟
مرد: اگر گدا نیستی حق نداری از این چیزا بخوری

کیکو گاز زد و رفت.با حسرت به کیک خیره شدم

اوف گشنمه
اینجا دیگه چیزی نیفتاده؟

سرمو‌ به اطراف چرخوندم. سر در یه خونه تابلو اجاره زده بود. سمت خونه رفتم کاغذو از روی در کندم و ادرس صاحبخونه رو خوندم. مثل اینکه همین خونه بغلیه. دستمو گذاشتم روی زنگ.بعد از چند ثانیه در باز شد. دستم همچنان رو زنگ بود و به روبرو خیره بودم.

هوم؟
پس کجاست؟

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت دوم

۱۴ لایک
۷ نظر

نورا اشک از چشماش سرازیر شد

نورا: متاسفم من نمیتونم...
من: گریه نکن، بالاخره باید میرفتم
نورا: به اندازه این که یه اتاق کوچیک برای خودت بگیری بهت پول میدم، خوب کار کن و زندگی کن لطفا، وقتت کمه با تو خونه نشستن هدرش نده
من: پس، میخوام اخرین دستپختت رو بخورم
نورا: این چه حرفیه ما بازم همدیگه رو میبینیم

از کنارم بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت. تو این نوزده سال یه بارم از خونه دور نبودم. امیدوارم بتونم دووم بیارم، به اتاق رفتم و لباسهایی که نیاز داشتم توی چمدون گذاشتم؛
نورا توی اشپزخونه با خودش اهنگ زمزمه میکرد. غذا اماده بود و بوش توی خونه میپیچید. قطعا اگر بیشتر بمونم دیگه نمیتونم دل بکنم.بهش نگاه کردم لبخند زدم و اروم در خونه رو باز کردم. معذب بودم و نمیخواستم ازش پول بگیرم به اندازه کافی سربارش بودم.
از خونه بیرون رفتم و تا جایی که میتونستم دور شدم‌. نمیدونستم کجا میرم فقط یه راه مستقیمو قدم میزدم و چمدون چرخدارمو رو زمین میکشیدم. گرسنم بود و پولی برای غذا نداشتم؛
گوشه پیاده رو یه نیمکت بود و روش نشستم تا استراحت کنم. سرمو بلند کردم، جلوم یه کافه بود. جلوی در برای پیشخدمت فراخوان زده بودن؛
بی معطلی بلند شدم و به داخل کافه رفتم. رفتم پشت میز سفارش

من: ببخشید برای کار اومدم
صندوقدار: متاسفم قبل از شما یه نفر استخدام شد
من: اها، ممنون

از کافه بیرون اومدم.افتاب داشت غروب میکرد. آه کشیدم و به راهم ادامه دادم.
شاید باید لباسامو بفروشم. وارد پارک شدم. یه بچه که جلوتر از من راه میرفت کیک نیمه گاز زده اش رو انداخت. همونجا ایستادم و به کیک نگاه کردم.

نه،نه،من اشغال خور نیستم

شکمم قار و قور کرد. چشمامو به اطراف چرخوندم تا مطمعن باشم کسی منو‌ نمیبینه. زانوهامو اروم خم کردم تا بردارمش. یه نفر زد روی دستم

من: اااخ
مرد ژنده پوش: ببینم تو گدایی؟
من: چی؟
مرد: اگر گدا نیستی حق نداری از این چیزا بخوری

کیکو گاز زد و رفت.با حسرت به کیک خیره شدم

اوف گشنمه
اینجا دیگه چیزی نیفتاده؟

سرمو‌ به اطراف چرخوندم. سر در یه خونه تابلو اجاره زده بود. سمت خونه رفتم کاغذو از روی در کندم و ادرس صاحبخونه رو خوندم. مثل اینکه همین خونه بغلیه. دستمو گذاشتم روی زنگ.بعد از چند ثانیه در باز شد. دستم همچنان رو زنگ بود و به روبرو خیره بودم.

هوم؟
پس کجاست؟