Nightcore#siren کپشن
سال هاست که در این زندان خود ساخته ام اسیرم
گریبانگر حرصو طمع هایم ترس هایم و خیلی چیز های مهمه دیگر که هم اکنون به یاد ندارم اما فقط این من نیستم که
توسط اعمال و کارهایم در گذشته اسیر شدم انسان های زیادی در این جهان هستی وجود دارند که در زندان های مجللشان
زندگی میکنن زندان هایی با جنس و رنگ ها ی مختلف چرا که هر کدام اعمالی متفاوت از هم انجام داده اند
در راهرویی قدم میزنم گویا این مسیر پایانی ندارد هر چه قدر جلوتر میروم مانند ان است که بیشتر غرغ در افکارم میشوم
از کنار سلولی رد میشوم میله های زرین رنگش توجه من را جلب میکند کمی به ان سلول نزدیک تر میشوم فردی را میبینم
که در حال غرغ شدن در دریایه اموال و ثروتش است میخاهم برای نجات او وارد سلولش شوم اما مثل اینکه تلاشم
بیفایده است تنها کسی که میتواند نجاتش دهد خودش است از سلولش دور میشوم و راهم را در پیش میگیرم ساعت ها
میگزرد و همچنان پایانی در اینجا پیدا نمیکنم ناگهان صدای ناله ای هوش از سرم میپراند ترس تمام بدنم را فرا میگیرد به
صدا نزدیک تر میشوم فردی را میبینم که بدبختی سر تا پایش را گرفته و اطرافش پر از دوست و اشناهایس هستم به نظر
می اید که انسان های خوب و بخشنده ای باشند پس چرا این فرد از انها کمک نمیگیرد؟ اری درست است غرور
جواب این سوال غروری است که نمیگزارد شخص دستش را جلویه کسی بلند کند و تقاضای کمک کند
برایه این فرد هم متاسفانه نمیتوانم کمکی کنم
در راه با سلول های مختلفی مواجه میشوم که هرکدام زندگیشان را باز گو میکند
هر راهی پایانی دارد و بلاخره مسیر این راهروهم پایان یافت در سلولم را باز میکنم و وارد سلول کوچک ونقلیم میشوم کف
پاهایم از پیاده روی زیاد درد میکند تنها دوای دردم استراحتی ابدیست
روی تخت دراز میکشم و پتو یم را بر رویه خودم میاندازم چشم هایم را به ارامی میبندم و به
مسیری که امروز پیمودم اندیشه میکنم..
چطور شده؟؟
نظرات (۱۸)