فن فیک شروع از صفر پارت 4
حدود بیست دقیقه تو راه بودیم تا اینکه بالاخره رسیدیم به خونه ی تهیونگ.خونش واقعا بزرگ بود.اونقدر تو فکر خونه بودم که ناخواسته از دهنم پرید:تهیونگ تو بچه پولداری چیزی هستی؟تهیونگ انگار که گیج شده باشه گفت:چی؟تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم بنابر این سریع ماسمالیش کردم:هیچی هیچی.درو باز کردم تا پیاده شم ولی چون دیده بود که پام شکسته زودتر از ماشینش پیاده شد و اومد که بهم کمک کنه.
-خودم میتونم برم.
-دقیقا چجوری؟خودتم میدونی که با این دست شکستت نمیتونی عصا بگیری.
-چرا.میتونم ببین.
سعی کردم از جام بلند شم ولی تعادلمو از دست دادم و به جلو سر خورم.
-مراقب باش!!
در یک حرکت فوق العاده سریع از بغل منو گرفت جوری که صورتش توی یک میلیمتری صورتم قرار گرفت.تا چند لحظه فقط به چشماش نگاه میکردم.نمیتونستم نگاهمو از صورتش بردارم.سرفه ای کردم ک باعث شد هردومون به خودمون بیایم و سرمونو عقب بکشیم.
-دیدی؟ گفتم که نمیتونی.
-خیلی خوب.نمیتونم لطفاااااا کمکم کن.
لبخندی زد و اون یکی دست سالممو انداخت دور گردنش.همینطور که لنگ لنگان به طرف خونه میرفتیم حس کردم که صورتش قرمز شده.
-تهیونگ.خوبی؟
-آ..آره برای چی میپرسی؟
-هیچی هینجوری.[ یعنی فقط حس کردم؟]
-یه لحظه از دیواربگیر تا من کلیدامو در بیارم.
-باشه.
درخونرو که باز کرد من به معنای واقعی کلمه ی مات و مبهوت نگاه میکردم.خونه ی بزرگ با تم کلی سفید و خاکستری که در نگاه اول فقط هالش دیده میشد!
با کمکش روی مبل نشستم و به اطراف نگاه میکردم.
-چیزی شده؟
-نه.فقط میخواستم بدونم شغل تو چیه؟
-راستش من عضو یک گروه خواننده به اسم بی تی اسم.
-پس برای همینه که خونت اینجوریه.
چی؟
-ه..هیچی.من چی؟شغل من چیه؟
تهیونگ انگار که هنگ کرده باشه چند لحظه همینطور خیره موند.
-ممم...تو کار نمیکنی.
-کار نمیکنم؟!!پس روزا چی کار میکنم؟
-خب تو داری درستو ادامه میدی ولی امسال چون بیماریت بدتر شده بود نرفتی دانشگاه.
-آهااا
-برای شام چی میخوری؟
-هرچی باشه.من زیاد بدغذا نیستم.لااقل اینطور فکر میکنم.
-نگران نباش.درست گفتی قبلنم بدغذا نبودی.
نظرات (۲)