فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت پنجاه و هشتم

*Málek.H*HANDERSON(ویدیو های جدید آلبوم جدید انهایپن چک شد)

_ میگی برو دنبال دلت؟ باشه...
اشاره ای به دستان قفل شده ام کردم و عصبانی تر گفتم:
_ اومدم دنبال دل بی صاحابم... اومده بودم بگم وقت میخوام و لازم دارم فکر کنم اما اینقدر احمق بازی دراوردی که باعث شدی آمپر بچسبونم بالا. جونگ سونگ هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر خنگ باشی... آخه پسر چی باعث شد فکر کنی من عاشق هیسونگم؟ البته که خیلی دوسش دارم و ولی نه اونجوری که تو میگی. اگه اینقدر استرسیم نکرده بودی اولش لالمونی نمیگرفتم که الان باعث بشی زبونم سرجاش نشینه. خلم کردی خیالت راحت شد؟
فریاد جمله آخرم در آغوش او خفه شد و نه تنها فریادم بلکه نفس کشیدنم، پلک زدنم، عصبانی بودنم، ناراحتی و استرسی بودنم...همه به یک آن از میان رفت و جایش را به ضربان قلبی مهیب داد که صدایش از تمام فریاد های جهان بلندتر و رسا تر بود.
دست نوازشش را که روی موهایم احساس کردم و نفس های به شماره افتاده اش را حس کردم، گرم شدم و به نهایت آرامش رسیدم...آرامشی از جنس جونگ سونگ...
صدای پچ پچ وارش و برخورد نفس های داغش با لاله گوشم، باعث شد حواسم جمع صدای جذابش شود.
× خداروشکر میکنم که دیوونت کردم چون اگه خل نمیشدی حرف نمیزدی. نمیگفتی و من هیچ وقت نمیفهمیدم توی ذهنت چی میگذره. من هرگز از تو نمیخواستم بگذرم میون وو...من فقط میخواستم از علاقم بگذرم. اینقدر تو زندگیم اولویتم بودی که حتی علاقم بهت هم نمیتونست باعث بشه پا روی احساس تو بزارم.
کمی ازم فاصله گرفت و عمیق در چشمانم خیره شد.
×میون وو برای اولین تو زندگیم خودخواه شدم باعث شدم یهویی حس ترسناکی رو احساس کنی جوری که خودم کنارت نباشم که بتونم آرومت کنم.
سرش را به پایین انداخت و ادامه داد:
×البته اومدم دنبالت ولی خب اینقدر اوضاعم بد بود که همه چیز رو بد برداشت کردم وقتی تو و هیسونگ رو دیدم و برگشتم. چون نمیخواستم شکستنم رو کسی ببینه...حتی تو!!

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت پنجاه و هشتم

۹ لایک
۰ نظر

_ میگی برو دنبال دلت؟ باشه...
اشاره ای به دستان قفل شده ام کردم و عصبانی تر گفتم:
_ اومدم دنبال دل بی صاحابم... اومده بودم بگم وقت میخوام و لازم دارم فکر کنم اما اینقدر احمق بازی دراوردی که باعث شدی آمپر بچسبونم بالا. جونگ سونگ هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر خنگ باشی... آخه پسر چی باعث شد فکر کنی من عاشق هیسونگم؟ البته که خیلی دوسش دارم و ولی نه اونجوری که تو میگی. اگه اینقدر استرسیم نکرده بودی اولش لالمونی نمیگرفتم که الان باعث بشی زبونم سرجاش نشینه. خلم کردی خیالت راحت شد؟
فریاد جمله آخرم در آغوش او خفه شد و نه تنها فریادم بلکه نفس کشیدنم، پلک زدنم، عصبانی بودنم، ناراحتی و استرسی بودنم...همه به یک آن از میان رفت و جایش را به ضربان قلبی مهیب داد که صدایش از تمام فریاد های جهان بلندتر و رسا تر بود.
دست نوازشش را که روی موهایم احساس کردم و نفس های به شماره افتاده اش را حس کردم، گرم شدم و به نهایت آرامش رسیدم...آرامشی از جنس جونگ سونگ...
صدای پچ پچ وارش و برخورد نفس های داغش با لاله گوشم، باعث شد حواسم جمع صدای جذابش شود.
× خداروشکر میکنم که دیوونت کردم چون اگه خل نمیشدی حرف نمیزدی. نمیگفتی و من هیچ وقت نمیفهمیدم توی ذهنت چی میگذره. من هرگز از تو نمیخواستم بگذرم میون وو...من فقط میخواستم از علاقم بگذرم. اینقدر تو زندگیم اولویتم بودی که حتی علاقم بهت هم نمیتونست باعث بشه پا روی احساس تو بزارم.
کمی ازم فاصله گرفت و عمیق در چشمانم خیره شد.
×میون وو برای اولین تو زندگیم خودخواه شدم باعث شدم یهویی حس ترسناکی رو احساس کنی جوری که خودم کنارت نباشم که بتونم آرومت کنم.
سرش را به پایین انداخت و ادامه داد:
×البته اومدم دنبالت ولی خب اینقدر اوضاعم بد بود که همه چیز رو بد برداشت کردم وقتی تو و هیسونگ رو دیدم و برگشتم. چون نمیخواستم شکستنم رو کسی ببینه...حتی تو!!