رمان بهم نمره چند میدی؟(توضیحات) (پارت 25)

۲۹ نظر
گزارش تخلف
*nafiseh*
*nafiseh*

پرهام:واسم مهم نیست اگه بخوای نازی یا هر کس دیگه ای رو اذیت کنی اگه قراره به قیمت از دست دادن تو باشه تو این دنیا واسم هیچی مهم نیست. اگه تو میخوای که فردا ازت اینطوری خواستگاری کنم منم همین کارو میکنم فقط. میشد فهمید که بغضش ترکیده وداره گریه میکنه. پرهام:فقط تو هم مثل مامانم تنهام نذار چون تو دومین زنی هستی که وارد زندگیم شدی. دلم میخواست خودمو خفه کنم چرا این حرفو زدم چرا همچین شرطی براش گذاشتم من که به اون هیچ علاقه ای نداشتم پس چرا به اینجا کشوندم. داشتم خفه میشدم خجالت میکشیدم تو صورتش نگاه کنم. دستاشو باز کردمو دوییدم سمت ویلا درو بستم و رو زمین نشستم بغضم ترکید. چرا من نمیتونم عاشق بشم چرا. چون ترسوم چون جرعت گفتن واقعیت رو به پرهام ندارم اره من خجالت میکشم که بهش بگم پیش بابای نازی کار میکنم اره خجالت میکشم بگم دیپلم دارم و نمیتونم برم دانشگاه عین دیونه ها از خودم سوال میپرسیدمو جواب میدادم و همه ی این بدبختیا رو از چشم مادر پدرم میدیدم. انقد گریه کردم تا صبح شد.
سعی کردم عادی باشم تا دیانا بیشتر رو مخم نره. قرار شد طبق برنامه برای ناهار بریم لب دریا سفره رو پهن کردیم و مشغول غذا خوردن بودیم اما هیچی از گلوم پایین نمیرفت همش منتظر بودم ببینم پرهام میاد یا نه.
که یه ماشین خیلی خوشکل تر از ماشین پرهام کنارمون پارک کرد و پرهام ازش بیرون امد وای چقده خوشکل شده اینا رو که میدیدم بیشتر به اینکه ما بدرد هم نمیخوریم ایمان میاوردم. آقا صابر تا پرهامو دید بلند شد. آقا صابر :به به آقای دکتر مشتاق دیدار بفرمایین ناهار در خدمت باشیم. خلاصه با اصرار آقا صابر پرهام امد نشست. دل تو دلم نبود اوففف عجب غلطی کردما کاشکی یه جور دیگه حرص دیانا رو درمیاوردم این خیلی زیاده روی بود. آقا صابر رو به آقا رضا:این خوشتیپو که میبینید آقا پرهامن و کسی هستن که جون نازی رو نجات دادن. دیگه نمیشنیدم که چی میگن فقط حواسم به پرهام بود که با چشای خوشکلش بهم خیره شده. داشت گریم در میومد به زمین خیره شدم چون اگه به نگاه کردنه به پرهام ادامه میدادم حتما بغضم میترکید. پرهام:خیلی ممنون شما لطف دارین گفتم که وظیفم بود. برگشتم به دیانا نگاه کردم اونم مثل نازی با نگاه تحسین امیز به پرهام خیره شده بودونهایت تلاششو میکرد که توجه پرهامو جلب کنه اما فکر نکنم پرهام حتی متوجه حضورشم شده باشه. پرهام:واقعیتش برای یه امری مزاحم شدم. وای خدایا میخواد بگه

نظرات (۲۹)

Loading...

توضیحات

رمان بهم نمره چند میدی؟(توضیحات) (پارت 25)

۱۲ لایک
۲۹ نظر

پرهام:واسم مهم نیست اگه بخوای نازی یا هر کس دیگه ای رو اذیت کنی اگه قراره به قیمت از دست دادن تو باشه تو این دنیا واسم هیچی مهم نیست. اگه تو میخوای که فردا ازت اینطوری خواستگاری کنم منم همین کارو میکنم فقط. میشد فهمید که بغضش ترکیده وداره گریه میکنه. پرهام:فقط تو هم مثل مامانم تنهام نذار چون تو دومین زنی هستی که وارد زندگیم شدی. دلم میخواست خودمو خفه کنم چرا این حرفو زدم چرا همچین شرطی براش گذاشتم من که به اون هیچ علاقه ای نداشتم پس چرا به اینجا کشوندم. داشتم خفه میشدم خجالت میکشیدم تو صورتش نگاه کنم. دستاشو باز کردمو دوییدم سمت ویلا درو بستم و رو زمین نشستم بغضم ترکید. چرا من نمیتونم عاشق بشم چرا. چون ترسوم چون جرعت گفتن واقعیت رو به پرهام ندارم اره من خجالت میکشم که بهش بگم پیش بابای نازی کار میکنم اره خجالت میکشم بگم دیپلم دارم و نمیتونم برم دانشگاه عین دیونه ها از خودم سوال میپرسیدمو جواب میدادم و همه ی این بدبختیا رو از چشم مادر پدرم میدیدم. انقد گریه کردم تا صبح شد.
سعی کردم عادی باشم تا دیانا بیشتر رو مخم نره. قرار شد طبق برنامه برای ناهار بریم لب دریا سفره رو پهن کردیم و مشغول غذا خوردن بودیم اما هیچی از گلوم پایین نمیرفت همش منتظر بودم ببینم پرهام میاد یا نه.
که یه ماشین خیلی خوشکل تر از ماشین پرهام کنارمون پارک کرد و پرهام ازش بیرون امد وای چقده خوشکل شده اینا رو که میدیدم بیشتر به اینکه ما بدرد هم نمیخوریم ایمان میاوردم. آقا صابر تا پرهامو دید بلند شد. آقا صابر :به به آقای دکتر مشتاق دیدار بفرمایین ناهار در خدمت باشیم. خلاصه با اصرار آقا صابر پرهام امد نشست. دل تو دلم نبود اوففف عجب غلطی کردما کاشکی یه جور دیگه حرص دیانا رو درمیاوردم این خیلی زیاده روی بود. آقا صابر رو به آقا رضا:این خوشتیپو که میبینید آقا پرهامن و کسی هستن که جون نازی رو نجات دادن. دیگه نمیشنیدم که چی میگن فقط حواسم به پرهام بود که با چشای خوشکلش بهم خیره شده. داشت گریم در میومد به زمین خیره شدم چون اگه به نگاه کردنه به پرهام ادامه میدادم حتما بغضم میترکید. پرهام:خیلی ممنون شما لطف دارین گفتم که وظیفم بود. برگشتم به دیانا نگاه کردم اونم مثل نازی با نگاه تحسین امیز به پرهام خیره شده بودونهایت تلاششو میکرد که توجه پرهامو جلب کنه اما فکر نکنم پرهام حتی متوجه حضورشم شده باشه. پرهام:واقعیتش برای یه امری مزاحم شدم. وای خدایا میخواد بگه