در حال بارگذاری ویدیو ...

(ویدیو دیده شود)قسمت اول رمان حمله به تایتان ها پارت اول در توضیحات

۲۷ نظر گزارش تخلف
misaki3 & levi(دنیا یه روزه حالشو ببر باو!)
misaki3 & levi(دنیا یه روزه حالشو ببر باو!)

-ارن...ارن...

اروم چشمامو باز کردم.میکاسا بالای سرم نشسته بود.
من-ام..میکاسا...تو اینجا چیکار میکنی
میکاسا-تو توی خواب هفت پادشاه بودی.منم اومدم اینجا
صاف نشستم و چشمامو مالیدم.
-خوابم...درمورد چی بود؟
بلند شد و هیزم هارو روی شونش جابه جا و نگاهم کرد
میکاسا-ارن!چرا داری گریه میکنی؟
با تعجب نگاهش کردم و دستمو گذاشتم روی گونم.اره...داشتم گریه میکردم اما دلیلشو نمیدونستم.
بلند شدم و همراه میکاسا از اون محوطه ی سرسبز که زیر یکی از درخت هاش خوابم برده بود دور شدیم.
من-میکاسا.به پدرم نگیا که داشتم گریه میکردم
میکاسا-نه نمیگم اما اگه نمیدونی که چرا داشتی گریه میکردی باید به پدرت بگی
من-گفتم که نه
یه دفعه هانز-سان جلومون اومد و گفت:چیشده ارن؟میکاسا دعوات کرده؟
و بعد خندید
من-نه اینطور نیست
بعدش بوی گند مشروبشو شنیدم
من-اه شماها سرکارتون مشروب میخورین؟
هانز-خب برای استراحت که اشکالی نداره تازه یکمم تشنمون شده بود
با عصبانیت گفتم:پس یعنی براتون اهمیتی نداره اگه یه وقت اونا حمله کنن؟
هانز-کیا رو میگی؟
من-پدرم گفت با اینکه 100 ساله هیچ بلایی سر این دیوار ها نیومده ولی امکانش هست بیان
هانز سان سرشو خاروند و گفت:خب حقم داره.دکتریاگر یه بار اینجارو از طاعون نجات داد.اما فکر نکنم با این ارتفاع هیچ غولی بخواد بیاد داخل.
با حرص گفتم:پس یعنی حتی فکر جنگیدن رو هم نمیکنین؟واقعا که...
یکی از سربازا گفت:چیشده هانز سان نمیتونی جواب یه بچه دماغو رو بدی؟
و خندیدن
منو میکاسا هم رفتیم.صدای...







دیگه به هرحال باید پارت بندی بشه و باید بگم که این رمان هنوز درحال تایپه!
20 تا لایک باید این ویدیو بگیره تا پارت بعد رو بزارم.هر پارت باید 20 تا لایک بگیره تا قسمت بعدی گذاشته بشه.
^ــ^

نظرات (۲۷)

Loading...

توضیحات

(ویدیو دیده شود)قسمت اول رمان حمله به تایتان ها پارت اول در توضیحات

۲۲ لایک
۲۷ نظر

-ارن...ارن...

اروم چشمامو باز کردم.میکاسا بالای سرم نشسته بود.
من-ام..میکاسا...تو اینجا چیکار میکنی
میکاسا-تو توی خواب هفت پادشاه بودی.منم اومدم اینجا
صاف نشستم و چشمامو مالیدم.
-خوابم...درمورد چی بود؟
بلند شد و هیزم هارو روی شونش جابه جا و نگاهم کرد
میکاسا-ارن!چرا داری گریه میکنی؟
با تعجب نگاهش کردم و دستمو گذاشتم روی گونم.اره...داشتم گریه میکردم اما دلیلشو نمیدونستم.
بلند شدم و همراه میکاسا از اون محوطه ی سرسبز که زیر یکی از درخت هاش خوابم برده بود دور شدیم.
من-میکاسا.به پدرم نگیا که داشتم گریه میکردم
میکاسا-نه نمیگم اما اگه نمیدونی که چرا داشتی گریه میکردی باید به پدرت بگی
من-گفتم که نه
یه دفعه هانز-سان جلومون اومد و گفت:چیشده ارن؟میکاسا دعوات کرده؟
و بعد خندید
من-نه اینطور نیست
بعدش بوی گند مشروبشو شنیدم
من-اه شماها سرکارتون مشروب میخورین؟
هانز-خب برای استراحت که اشکالی نداره تازه یکمم تشنمون شده بود
با عصبانیت گفتم:پس یعنی براتون اهمیتی نداره اگه یه وقت اونا حمله کنن؟
هانز-کیا رو میگی؟
من-پدرم گفت با اینکه 100 ساله هیچ بلایی سر این دیوار ها نیومده ولی امکانش هست بیان
هانز سان سرشو خاروند و گفت:خب حقم داره.دکتریاگر یه بار اینجارو از طاعون نجات داد.اما فکر نکنم با این ارتفاع هیچ غولی بخواد بیاد داخل.
با حرص گفتم:پس یعنی حتی فکر جنگیدن رو هم نمیکنین؟واقعا که...
یکی از سربازا گفت:چیشده هانز سان نمیتونی جواب یه بچه دماغو رو بدی؟
و خندیدن
منو میکاسا هم رفتیم.صدای...







دیگه به هرحال باید پارت بندی بشه و باید بگم که این رمان هنوز درحال تایپه!
20 تا لایک باید این ویدیو بگیره تا پارت بعد رو بزارم.هر پارت باید 20 تا لایک بگیره تا قسمت بعدی گذاشته بشه.
^ــ^