نجابت من پارت 43

۰ نظر
گزارش تخلف
دنیاسینگ گرور
دنیاسینگ گرور

هنگ بودم باورم نمی شد که بهترین دوستم رو ازدست داده بودم اول یه خنده ی هیستریک سردادم وبعد شروع به گریه کردم گریه ای دله سنگم اب میکرد سریع لباس پوشیدم و به بابا گفتم میرم خونه ی مرجان دلربا درو برام بازکرد .همه سیاه پوشیده بودند دویدم سمته اتاقه مرجان .مادرش اونجانشسته بود از دیشب تاالان خیلی پیرترشده بود انگارخیلی زود پیرشد .دستاش رو تو دستم گرفتم .های های گریه میکرد
درحالی که بغض داشت خفم میکرد گفتم:خاله گریه نکن اون الان میبینتت و غصه میخوره .خاله شما دخترت وازدست دادی ومنم مادرندارم من میشم مرجانت خوبه گریه نکن خاله جون
-چه جوری گریه نکنم ها دلم داره اتیش میگیره گلم دخترم ازدستم رفت هیچ میدونی کاوه چه جوری شناساییش کرد از روحلقش میدونی چرا ؟چون از صورتش هیچ چی نمونده بود .هیچ چی صورتش کامل از بین رفته بود .الان مریم چی کنه .به کی بگه مامان ها.دلربا که اصن فک نکنم ناراحت باشه .هیچ وقت باخواهرش خوب نبودمنم که پیرم کاوه هم که الان نمیخواد ریخته مریمو ببینه مریم پیش کی بمونه هان>؟
-من هستم خاله بابا برای مریم اتاق چیده خودم نگهش میدارم
یه دفعه صدای دراومد ازاتاق اومدم بیرون توی سالن کاوه رو دیدم که باسر و روی خاکی وارد شده بود هرکسی میدیدش قشنگ فک میکرد که از بیابون اومده از چشاش نگم بهتره که یه کاسه ی خون بود.باچشمای به خون نشستش اومد سمتم هرقدم که جلو میومد من عقب میرفتم یه دفعه بازوهام رو محکم گرفت نزدیک بود خرد بشه و گفت گورتو از اینجاگم کن نه میخوام ریخته تو رو ببینم نه اون بچه رو زبونم بند اومده بود باتته پته گفتم :چرا؟
-چون بخاطر تو الان مرجان توسردخونست اگه تو وجود نداشتی مرجان به حمایته تو نصفه شبی ازخونه بیرون نمیزداگه تولد مریم نبود هیچ وقت باهم دعوا نمیکردیم .واقعا دربرابر استدلالاش کم اوردم سریع رفتم تو اتاقه مریم هم ی لباساش و وسایلش رو برداشتم حتی یه چیزم نزاشتم نباید حتی وسیله ای اینجا باشه که دلتنگی کاوه به مریم رو تسکین بده باعصبانیت نگام کردو گفت :وسایله مریم رو کجامیبری هان ؟
-اون ازاین به بعد دختره منه خودم مراقبشم هیچ وقتم بهش نمیگم که پدری مثله تو داشته ناراحت نشو دیگه مریمی توزندگیت نیست

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

نجابت من پارت 43

۴ لایک
۰ نظر

هنگ بودم باورم نمی شد که بهترین دوستم رو ازدست داده بودم اول یه خنده ی هیستریک سردادم وبعد شروع به گریه کردم گریه ای دله سنگم اب میکرد سریع لباس پوشیدم و به بابا گفتم میرم خونه ی مرجان دلربا درو برام بازکرد .همه سیاه پوشیده بودند دویدم سمته اتاقه مرجان .مادرش اونجانشسته بود از دیشب تاالان خیلی پیرترشده بود انگارخیلی زود پیرشد .دستاش رو تو دستم گرفتم .های های گریه میکرد
درحالی که بغض داشت خفم میکرد گفتم:خاله گریه نکن اون الان میبینتت و غصه میخوره .خاله شما دخترت وازدست دادی ومنم مادرندارم من میشم مرجانت خوبه گریه نکن خاله جون
-چه جوری گریه نکنم ها دلم داره اتیش میگیره گلم دخترم ازدستم رفت هیچ میدونی کاوه چه جوری شناساییش کرد از روحلقش میدونی چرا ؟چون از صورتش هیچ چی نمونده بود .هیچ چی صورتش کامل از بین رفته بود .الان مریم چی کنه .به کی بگه مامان ها.دلربا که اصن فک نکنم ناراحت باشه .هیچ وقت باخواهرش خوب نبودمنم که پیرم کاوه هم که الان نمیخواد ریخته مریمو ببینه مریم پیش کی بمونه هان>؟
-من هستم خاله بابا برای مریم اتاق چیده خودم نگهش میدارم
یه دفعه صدای دراومد ازاتاق اومدم بیرون توی سالن کاوه رو دیدم که باسر و روی خاکی وارد شده بود هرکسی میدیدش قشنگ فک میکرد که از بیابون اومده از چشاش نگم بهتره که یه کاسه ی خون بود.باچشمای به خون نشستش اومد سمتم هرقدم که جلو میومد من عقب میرفتم یه دفعه بازوهام رو محکم گرفت نزدیک بود خرد بشه و گفت گورتو از اینجاگم کن نه میخوام ریخته تو رو ببینم نه اون بچه رو زبونم بند اومده بود باتته پته گفتم :چرا؟
-چون بخاطر تو الان مرجان توسردخونست اگه تو وجود نداشتی مرجان به حمایته تو نصفه شبی ازخونه بیرون نمیزداگه تولد مریم نبود هیچ وقت باهم دعوا نمیکردیم .واقعا دربرابر استدلالاش کم اوردم سریع رفتم تو اتاقه مریم هم ی لباساش و وسایلش رو برداشتم حتی یه چیزم نزاشتم نباید حتی وسیله ای اینجا باشه که دلتنگی کاوه به مریم رو تسکین بده باعصبانیت نگام کردو گفت :وسایله مریم رو کجامیبری هان ؟
-اون ازاین به بعد دختره منه خودم مراقبشم هیچ وقتم بهش نمیگم که پدری مثله تو داشته ناراحت نشو دیگه مریمی توزندگیت نیست