فیک[ از اینکه عاشقتم متنفرم ] پارت ۶ ( داخل کپ)**
چشمم خورد ب ی سنگ شکسته ... برش داشتم رنگش مثل رنگ چشمام بود رد خونی ک روی سنگ بود روی دستم کشیدع شد ... ترسیدم
رو ب روم نگاه کردم پنجره کاملا شکسته بود
هرچی نگاه کردم کسی رو ندیدم
ی پوفی کشیدم
دامن لباسم رو گرفتم و آروم دستم رو گرفتم سمت پنجره خودمو کشیدم بالا ی دفعه دستم زخم شد خونش ریخت روی سنگع توی همون وضعیت ی دفعه حالم بد شد ... نفهمیدم چی شد چشمام سیاهی رف اما حس کردم دارم از ی جای بلندی پایین میوفتم ...
( ۳ سال بعد ...)
با جیغ بلندی از خواب پریدم ... بدنم عرق کرده بود ...
ی دفعه ی پسری دووید تو اتاق با دیدنم رف توی شک گفت : بالاخره بهوش اومدیی؟؟؟
داشتم مثل بید میلرزیدم ... خیس آب شده بودم ... اومد کنارم روی تخت نشست دستش رو کشید لای موهام گفت : ا/ت؟
با تته پته گفتم : ا/ت ... ا/ت دیگه کیهه؟ اصلا تو کی هستی؟ من کجاممم؟
اروم بغلم کرد سعی کردم خودمو از بغلش بیرون بکشم ولی اصلا جون نداشتم گفت : منو یادت نمیاد؟
گریم گرف گفتم : تو کی هستییی؟؟؟ من کجامممم؟
ی دفعه حس کردم ی چیز سردی دارع از بینیم میچکه
بزور خودمو از بغلش کشیدم بیرون ... چییی؟؟؟ این ؟ این چیعععععع؟؟
اروم گف: نگران نباش... چیزی نیس
گفتم: یعنی چیییی؟ این هیچی نیسسسس؟؟؟
گفت : آروم باش ا/ت
بزور هواش دادم و از اتاق دویدم بیرون ... ی چیز سیاه و قرمز رنگی داشت از بینیم میچکید ... یعنی چی؟ یعنی خون من این رنگیع؟؟؟؟
همینجوری داشتم پله های قصر رو بی اعتنا ب صدای اون پسره میگزروندم ک ی دفعه چشمم خورد ب ی اینه ... رفتم رو ب روی اینه ایستادم...
با دیدن چهرم توی آینه ی جیغی کشیدم ک از ترس افتادم رو زمینن... چرا این شکلیممم؟؟؟؟
ی دفعه ی نفر گرفتم و بعدش هیچی نفهمیدم...
* از دید جین*
توی اتاقم بودم داشتم کتاب میخوندم ک ی دفعه صدای ناله های ا/ت توی خواب رو شنیدم ... سریع از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ...
داشت می لرزید ... دوباره داشت همون کابوس همیشگی رو میدید از اینکه نمی تونستم هیچ کاری براش کنم خیلی ناراحت بودم من قدرت درافتادن با نیرو های شیطانی رو ندارم ...
نظرات (۵)