در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت هشتم

۱۴ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* لایفی اون شب نیومد … هر چقدر پشت پنجره منتظرش ماندم ، ازش خبری نشد … سایو هم آرام خوابیده بود …
بالای سرش رفتم و نگاه دقیقی بهش انداختم اون شباهت زیادی به دوست سابقم داشت ، اما به نظرم زیباتر می آمد … توی این چند سال اون تنها موجوده زیبایی بود که گذاشته بودم تا این حد بهم نزدیک بشه…
- خب ، دیگه من میرم
* به رافوئل که دم در رفت و داشت کفشهاشو می پوشید ، نگاه کردم : ممنونم
* رافوئل لبخندی زد و گفت : خواهش میکنم … به لطف شرطی که گذاشتی من و هینا هم رابطه خوبی داریم … سایو - چان هم دختر خوبیه … از اینکه بتونیم به شما کمک کنیم خوشحال میشیم
* دسته گل رز زرد رو از روی کابینت برداشتم و جلوی رافوئل گرفتم : لطفا اینو از طرف من بده هینا
* رافوئل با تعجب به دسته گل نگاه کرد: وقتی دیدمش خواستم بپرسم ؛ این گلها رو از کجا اوردی؟ … ولی فرصت نشد
-Roza- سایو اورده
-raf- اگه به هوش بود حتما ازش آدرس گلفروشی رو میگرفتم …
این اطراف رز زرد به سختی پیدا میشه… شک ندارم برای خرید اونها زحمت زیادی کشیده … از طرفی اون این گلها رو به تو داده … وقتی بیدار بشه و نبیندشون مطمئنم ناراحت میشه …
… * بعد جلوی در اصلی ایستاد و گفت : نسخه های مادربزرگم همیشه معجزه هستن ، پس اگه طوریکه از حرفهاش پشت تلفن فهمیدم، فقط افت فشار باشه ، بعد از خوردن اون دارو …زود خوب میشه … اما اگه حالش بدتر شد، بگو تا برای بردنش به دکتر بیام …
-R- باشه
* بعد از رفتن رافوئل ، دسته گل رو روی میز کنار مبل تخت شو که سایو روی آن خوابیده بود، گذاشتم ، …و دوباره سمت پنجره رفتم … و دستمو روی شیشه گذاشتم ، سرمای بیرون رو به راحتی میشد حس کرد ،… به یاده حرف سایو افتاد؛ « اینجا چطور زندگی میکنی ؟ … حتی آسمون هم از پنجره اش نمیشه دید »…
پتو رو طبق عادت به خودم پیچیدم و پایین مبل نشستم … زانوهامو داخل شکمم جمع کردم و دستهامو دور پاهام حلقه کردم و سرمو روی زانوهام گذاشتم و چشمهامو بستم … اما اینبار رویا زودتر از همیشه سراغم آمد … تصویری نمیدیدم اما صدای ناله های مردی توی گوشم پیچید … بی اختیار توی آن تاریکی سعی داشتم ، راهمو پیدا کنم که یدفعه با صدای فریادی ، پلکهام از روی هم پریدند ،
و شتاب زده از جا بلند شدم و لامپ هم خودکار روشن شد ،
… ناگهان سایو رو ‌با چهره ای وحشت زده ، در حالیکه به خودش میلرزید ، … و نفس نفس میزد دیدم ،
ادامه نظرات

نظرات (۱۴)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت هشتم

۱۱ لایک
۱۴ نظر

* لایفی اون شب نیومد … هر چقدر پشت پنجره منتظرش ماندم ، ازش خبری نشد … سایو هم آرام خوابیده بود …
بالای سرش رفتم و نگاه دقیقی بهش انداختم اون شباهت زیادی به دوست سابقم داشت ، اما به نظرم زیباتر می آمد … توی این چند سال اون تنها موجوده زیبایی بود که گذاشته بودم تا این حد بهم نزدیک بشه…
- خب ، دیگه من میرم
* به رافوئل که دم در رفت و داشت کفشهاشو می پوشید ، نگاه کردم : ممنونم
* رافوئل لبخندی زد و گفت : خواهش میکنم … به لطف شرطی که گذاشتی من و هینا هم رابطه خوبی داریم … سایو - چان هم دختر خوبیه … از اینکه بتونیم به شما کمک کنیم خوشحال میشیم
* دسته گل رز زرد رو از روی کابینت برداشتم و جلوی رافوئل گرفتم : لطفا اینو از طرف من بده هینا
* رافوئل با تعجب به دسته گل نگاه کرد: وقتی دیدمش خواستم بپرسم ؛ این گلها رو از کجا اوردی؟ … ولی فرصت نشد
-Roza- سایو اورده
-raf- اگه به هوش بود حتما ازش آدرس گلفروشی رو میگرفتم …
این اطراف رز زرد به سختی پیدا میشه… شک ندارم برای خرید اونها زحمت زیادی کشیده … از طرفی اون این گلها رو به تو داده … وقتی بیدار بشه و نبیندشون مطمئنم ناراحت میشه …
… * بعد جلوی در اصلی ایستاد و گفت : نسخه های مادربزرگم همیشه معجزه هستن ، پس اگه طوریکه از حرفهاش پشت تلفن فهمیدم، فقط افت فشار باشه ، بعد از خوردن اون دارو …زود خوب میشه … اما اگه حالش بدتر شد، بگو تا برای بردنش به دکتر بیام …
-R- باشه
* بعد از رفتن رافوئل ، دسته گل رو روی میز کنار مبل تخت شو که سایو روی آن خوابیده بود، گذاشتم ، …و دوباره سمت پنجره رفتم … و دستمو روی شیشه گذاشتم ، سرمای بیرون رو به راحتی میشد حس کرد ،… به یاده حرف سایو افتاد؛ « اینجا چطور زندگی میکنی ؟ … حتی آسمون هم از پنجره اش نمیشه دید »…
پتو رو طبق عادت به خودم پیچیدم و پایین مبل نشستم … زانوهامو داخل شکمم جمع کردم و دستهامو دور پاهام حلقه کردم و سرمو روی زانوهام گذاشتم و چشمهامو بستم … اما اینبار رویا زودتر از همیشه سراغم آمد … تصویری نمیدیدم اما صدای ناله های مردی توی گوشم پیچید … بی اختیار توی آن تاریکی سعی داشتم ، راهمو پیدا کنم که یدفعه با صدای فریادی ، پلکهام از روی هم پریدند ،
و شتاب زده از جا بلند شدم و لامپ هم خودکار روشن شد ،
… ناگهان سایو رو ‌با چهره ای وحشت زده ، در حالیکه به خودش میلرزید ، … و نفس نفس میزد دیدم ،
ادامه نظرات