در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت نهم *پارت سوم* رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

رجینا محکم با یک پاش اینبار میزنه تو صورت رابرت و دوباره اونو پخش زمین میکنه ، رجینا چون خیلی عصبانی بود همون لحظه بدون وقفه سه بار پشت سر هم بازم به وسط پای رابرت تو همون موقع ضربه میزنه که رابرت از درد تا لب مرگ میره ...
ضربه ی چهارمو که رجینا می خواست بزنه یهو رابرت میگه : نزنننن روانیییی @0@ شکر خوردم بسه دیگه عههه!!!!....*به کایا با التماس نگاه میکنه* .... گوساله همینطور اونجا وایستادی خو یک کاری کن!!!...ایش ... آیییی...بمیری...عنتر برقیه بُزT~T
رجینا بخاطر ضربه هایی که زده بود درد زانوهاش بیشتر از قبل شده بود اما بازم به روی خودش نمیاورد و با حالت قویی وایستاده بود .
کایا که همینطور داشت از خنده جون میداد میگه : وااای این دختر خوراکه خودمه!!!...رابرت تن لَشتو بکش اونور اون مال خودمه!!!
رابرت که از درد همینطور رو زمین افتاده بود وقتی کایا اون حرفو میزنه به سختی سعی داشت بره کنار که همون لحظه رجینا پاشنه ی نیم چکمشو روی گردن رابرت میذاره و آروم فشار میده ، تهدید آمیز میگه : تکون نخور!!....*به کایا جدی نگاه میکنه *...اگه می خوای رفیقت زنده بمونه دستامو باز کن!!!...*داد میزنه*...همین حالا!!!!
کایا همراه با لبخند ترسناکی چند قدم میاد نزدیک رجینا و میگه : اطاعت میشه شاهزاده خانم!!
رجینا که از حالت چهره ی کایا ترس برش میداره ، فشار پاشنشو روی گردن رابرت بیشتر میکنه و رابرت به کایا میگه : کایااااااا....خو مثل آدم بیا جلو این شوخی نداره به جان تووووو@0@
کایا تک خنده ایی میکنه و خطاب به رجینا میگه : نترس ، فقط می خوام بهت حالی کنم جز یک دختر کوچولو هیچی نیستی!!.....* همونجا کمتر از یک ثانیه فاصله ی بین خودش و رجینارو به صفر میرسونه و دستای بستشو با یک دستش میگیره میبره عقب و میندازتش روی زمین و محکم نگهش میداره .
رجینا که حسابی ترسیده بود اما بازم عصبانی سرش داد میزنه : گمشو کنار!!
کایا همینطور تحقیرآمیز نگاش میکنه و میگه : ششش!! آروم باش...قراره یک تجربه ی بزرگو الان کسب کنی!!.....*با یک دستش شروع میکنه به لمس کردن پاهای رجینا*
رجینا که کامل دستش میاد کایا می خواد چیکار کنه دیگه نمیتونست ترسشو مخفی کنه : ک...کایا...تو که...توکه نمی خوای...
کایا همون لحظه میگه : مثل پروانه الان توی تار من افتادی کوچولو راه فراری هم نداری ، بجای ترسیدن بهتره خودتو برای درد کشیدن واقعی آماده کنی ^_^
ادامه در *پارت چهارم*

نظرات (۱۳)

Loading...

توضیحات

قسمت نهم *پارت سوم* رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۵ لایک
۱۳ نظر

رجینا محکم با یک پاش اینبار میزنه تو صورت رابرت و دوباره اونو پخش زمین میکنه ، رجینا چون خیلی عصبانی بود همون لحظه بدون وقفه سه بار پشت سر هم بازم به وسط پای رابرت تو همون موقع ضربه میزنه که رابرت از درد تا لب مرگ میره ...
ضربه ی چهارمو که رجینا می خواست بزنه یهو رابرت میگه : نزنننن روانیییی @0@ شکر خوردم بسه دیگه عههه!!!!....*به کایا با التماس نگاه میکنه* .... گوساله همینطور اونجا وایستادی خو یک کاری کن!!!...ایش ... آیییی...بمیری...عنتر برقیه بُزT~T
رجینا بخاطر ضربه هایی که زده بود درد زانوهاش بیشتر از قبل شده بود اما بازم به روی خودش نمیاورد و با حالت قویی وایستاده بود .
کایا که همینطور داشت از خنده جون میداد میگه : وااای این دختر خوراکه خودمه!!!...رابرت تن لَشتو بکش اونور اون مال خودمه!!!
رابرت که از درد همینطور رو زمین افتاده بود وقتی کایا اون حرفو میزنه به سختی سعی داشت بره کنار که همون لحظه رجینا پاشنه ی نیم چکمشو روی گردن رابرت میذاره و آروم فشار میده ، تهدید آمیز میگه : تکون نخور!!....*به کایا جدی نگاه میکنه *...اگه می خوای رفیقت زنده بمونه دستامو باز کن!!!...*داد میزنه*...همین حالا!!!!
کایا همراه با لبخند ترسناکی چند قدم میاد نزدیک رجینا و میگه : اطاعت میشه شاهزاده خانم!!
رجینا که از حالت چهره ی کایا ترس برش میداره ، فشار پاشنشو روی گردن رابرت بیشتر میکنه و رابرت به کایا میگه : کایااااااا....خو مثل آدم بیا جلو این شوخی نداره به جان تووووو@0@
کایا تک خنده ایی میکنه و خطاب به رجینا میگه : نترس ، فقط می خوام بهت حالی کنم جز یک دختر کوچولو هیچی نیستی!!.....* همونجا کمتر از یک ثانیه فاصله ی بین خودش و رجینارو به صفر میرسونه و دستای بستشو با یک دستش میگیره میبره عقب و میندازتش روی زمین و محکم نگهش میداره .
رجینا که حسابی ترسیده بود اما بازم عصبانی سرش داد میزنه : گمشو کنار!!
کایا همینطور تحقیرآمیز نگاش میکنه و میگه : ششش!! آروم باش...قراره یک تجربه ی بزرگو الان کسب کنی!!.....*با یک دستش شروع میکنه به لمس کردن پاهای رجینا*
رجینا که کامل دستش میاد کایا می خواد چیکار کنه دیگه نمیتونست ترسشو مخفی کنه : ک...کایا...تو که...توکه نمی خوای...
کایا همون لحظه میگه : مثل پروانه الان توی تار من افتادی کوچولو راه فراری هم نداری ، بجای ترسیدن بهتره خودتو برای درد کشیدن واقعی آماده کنی ^_^
ادامه در *پارت چهارم*