در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان کوتاه (( ساعت 9 )) پارت اول

۲۰ نظر گزارش تخلف
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱

من: "نورا" امروزم روت حساب میکنم
نورا: یه هفته متداول غیبت داشتی دیگه چه بهونه ای بیارم؟
من: لطفا دیگهههه، اخرین باره‌
نورا: حواست باشه "جیمی" ساعت 12 تعطیل میشه و...
من: اره میدونم که با ماشین دنبالش نرم چون باید قدم بزنه و حتما تا اون ساعت ناهار اماده باشه
نورا: ولی...
من: ولی حواسم باشه پرخوری نکنه و تا قبل از برگشت تو تکالیفشو انجام بده. خب بای بای

بعد از اینکه "نورا" رو به بیرون از خونه بدرقه کردم، به داخل برگشتم و روی کاناپه دراز کشیدم.
باید برم دنبال "جیمی" اون پسر دهن لق پنج دقیقه دیر کنم همه چیزو میذاره کف دست مامانش
پیرهنم رو دراوردم، بالم رو دور خودم پیچوندم طوری که مشخص نباشه و اسیب نبینم. یه پیرهن مردونه و شلوار جین همراه نیم بوت پوشیدم و موهای مواج و نسبتا بلندم رو روی شونه هام ریختم. جلوی اینه ایستادم و توی چشمم لنز سیاه گذاشتم. تا مدرسه قدم زدم

واقعا که
فقط به فکر کار کردنه

من: جیمییییی اینجام اینجا

سرشو پایین انداخت و با خجالت اومد سمت من، از کنارم رد شد و اهسته قدم میزد

لبخند زدم و دنبالش رفتم
من: مدرسه چطور بود؟
جیمی: اوممم...
من:اوممم...؟
جیمی: من تلاشمو میکنم تا مامان منو دوست داشته
من: عه، همه مادرا بچه هاشونو دوست دارن
جیمی: همه وقتی کاریو بکنی که مورد پسندشون باشه دوستت دارن

حرفی برای گفتن نداشتم. به خونه برگشتیم.

جیمی: مامان شب میاد؟
من: اوهوم
جیمی: گشنمه و...
من: اره، از دستپخت من بدت میاد، پس..

زنگ خونه به صدا درومد

جیمی: کیه؟
من: اخجون پیتزا

درو باز کردم

نورا: مگه پیتزا سفارش دادی؟
من: نه ولی تو این مواقع باید پیک پیتزا پشت در باشه

نورا وارد خونه شد و درو بست

نورا: چند بار گفتم به بچه فست فود نده مریض میشه
من: پیتزا که فست فود نیست
نورا: جیمی کجاست؟
من: حتما رفته تو اتاقش بازم قهره، امروز زود اومدی
نورا: اره، امروزم خبری نبود؟
من: از چی؟
نورا: پسرا و...
من: بیخیااال
نورا: تا ابد که نمیتونی پیش من باشی

لباسهاشو عوض کرد و کنارم نشست

نورا: من امروز اخراج شدم
من: مگه کم کار میکنی براشون؟ چه بهونه ای دارن دیگه؟
نورا: من نمیتونم ب اندازه هر سه تامون پول درارم، باید مستقل بشی، زندگیت هم کوتاهه
من: زندگی یه روزم باشه زیاده،ولی، واقعا میخوای از اینجا برم؟

نظرات (۲۰)

Loading...

توضیحات

رمان کوتاه (( ساعت 9 )) پارت اول

۱۷ لایک
۲۰ نظر

من: "نورا" امروزم روت حساب میکنم
نورا: یه هفته متداول غیبت داشتی دیگه چه بهونه ای بیارم؟
من: لطفا دیگهههه، اخرین باره‌
نورا: حواست باشه "جیمی" ساعت 12 تعطیل میشه و...
من: اره میدونم که با ماشین دنبالش نرم چون باید قدم بزنه و حتما تا اون ساعت ناهار اماده باشه
نورا: ولی...
من: ولی حواسم باشه پرخوری نکنه و تا قبل از برگشت تو تکالیفشو انجام بده. خب بای بای

بعد از اینکه "نورا" رو به بیرون از خونه بدرقه کردم، به داخل برگشتم و روی کاناپه دراز کشیدم.
باید برم دنبال "جیمی" اون پسر دهن لق پنج دقیقه دیر کنم همه چیزو میذاره کف دست مامانش
پیرهنم رو دراوردم، بالم رو دور خودم پیچوندم طوری که مشخص نباشه و اسیب نبینم. یه پیرهن مردونه و شلوار جین همراه نیم بوت پوشیدم و موهای مواج و نسبتا بلندم رو روی شونه هام ریختم. جلوی اینه ایستادم و توی چشمم لنز سیاه گذاشتم. تا مدرسه قدم زدم

واقعا که
فقط به فکر کار کردنه

من: جیمییییی اینجام اینجا

سرشو پایین انداخت و با خجالت اومد سمت من، از کنارم رد شد و اهسته قدم میزد

لبخند زدم و دنبالش رفتم
من: مدرسه چطور بود؟
جیمی: اوممم...
من:اوممم...؟
جیمی: من تلاشمو میکنم تا مامان منو دوست داشته
من: عه، همه مادرا بچه هاشونو دوست دارن
جیمی: همه وقتی کاریو بکنی که مورد پسندشون باشه دوستت دارن

حرفی برای گفتن نداشتم. به خونه برگشتیم.

جیمی: مامان شب میاد؟
من: اوهوم
جیمی: گشنمه و...
من: اره، از دستپخت من بدت میاد، پس..

زنگ خونه به صدا درومد

جیمی: کیه؟
من: اخجون پیتزا

درو باز کردم

نورا: مگه پیتزا سفارش دادی؟
من: نه ولی تو این مواقع باید پیک پیتزا پشت در باشه

نورا وارد خونه شد و درو بست

نورا: چند بار گفتم به بچه فست فود نده مریض میشه
من: پیتزا که فست فود نیست
نورا: جیمی کجاست؟
من: حتما رفته تو اتاقش بازم قهره، امروز زود اومدی
نورا: اره، امروزم خبری نبود؟
من: از چی؟
نورا: پسرا و...
من: بیخیااال
نورا: تا ابد که نمیتونی پیش من باشی

لباسهاشو عوض کرد و کنارم نشست

نورا: من امروز اخراج شدم
من: مگه کم کار میکنی براشون؟ چه بهونه ای دارن دیگه؟
نورا: من نمیتونم ب اندازه هر سه تامون پول درارم، باید مستقل بشی، زندگیت هم کوتاهه
من: زندگی یه روزم باشه زیاده،ولی، واقعا میخوای از اینجا برم؟