در حال بارگذاری ویدیو ...

132

۴ نظر
گزارش تخلف
K.R.R.A...SHiN
K.R.R.A...SHiN

یکهو بهم استرس وارد شد... بهت زده گفتم: ر...رجی چیکار داری میکنی!؟... بدون هیچ جوابی همونطور که دکمه هاش رو باز میکرد سمت من قدم برمیداشت.. سریع چند تا گام به عقب برمیدارم که به میز میخورم... پیرهنش رو بیرون میاره و میندازه روی صندلی با یه گام بلند میاد جلو خم میشه و دست هاش رو دوطرف بدنم به میز تکیه میده سرش رو به ارومی میکنه توی گردنم سریع چشم هام رو میبندم... استرسی میگم: رجی برو عقب....منظورت از این کار ها.... با ورود نیش هاش به گردنم حرفم نصفه میمونه و چشم هام سریع باز میشه...چه اتفاقی داره میفته؟! یعنی میخواست فقط خونمو بخوره!؟اما اگه اینطوریه پس چرا لباس هاش... ول شدن گلوم و صدای خنده های آرومش باعث شد افکارم بهم بریزه صاف وایمیسه و مشتش رو روی لبش میذاره چشم هاش جوری تنگ شده بود که انگار داره از بازی دادن من لذت میبره اما این حالت زیاد طول نکشید رجی مشتش رو از روی لبش برداشت و لبخندش محو شد با همون صدای خونسرد همیشگیش بهم که با تعجب بهش نگاه میکردم گفت: فکر کردی میخوام چیکار کنم!؟...آه...شما دختر ها همیشه به چیز های بد فکر میکنین سریع میگم: ا... اینطور نیست حرکت های تو عجیب بود!!! از عمد اینطوری رفتار کردی تا من به چیز های دیگه فکر کنم!!...هیچ ذهنی غلط فکر نمیکنه مگر این که حرکت غلطی رو ببینه!!... با شنیدن جوابم کمی مکث میکنه و میگه: خوبه... حداقل نشون دادی توی سرت چیزی بیشتر از یه عضو بی ارزش و بدرد نخوره...بهم پشت میکنه تازه جای سه زخمی رو روی کمرش دیدم که برای درمانش ایجاد کرده بودم زخم ها ترمیم نشده بودن به شکل عجیبی ورم کرده بودنو قرمز شده بودن... رجی بعد از نشون دادن پشت کمرش گفت: چیزی که به کمرم زدی... با چیزی مثل شیمی یا ژنتیک حل نمیشه... مگه نه!؟سریع گفتم: اوه نه معذرت میخوام یادم رفت ماده ی آخری رو خارج کنم الان برمیگردم... سریع میرم از توی اتاقم کیفم رو میارم...بهش میگم: لطفا یه جایی بشین... چرا زود تر بهم نگفتی!!؟ به کنار میشینه روی یکی از مبل های توی اتاقش و جوابم رو میده: اول فکر کردم نیازی بهت ندارم خودم سعی کردم درمانش کنم ولی موفق نبود...فرمولی که توش استفاده کرده بودی یه ژنتیک غیر عادی فراطبیعی داشت... همونطور که تو کیفم میگشتم بهش گوش میدادم...چه باهوش و دقیق بود که چنین چیزی رو فهمیده بود...چاقوی جراحی رو از تو کیفم در میارم و اون حرفش رو درحالی که لحنش تغییر کرده بود ادامه میده

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

132

۱۵ لایک
۴ نظر

یکهو بهم استرس وارد شد... بهت زده گفتم: ر...رجی چیکار داری میکنی!؟... بدون هیچ جوابی همونطور که دکمه هاش رو باز میکرد سمت من قدم برمیداشت.. سریع چند تا گام به عقب برمیدارم که به میز میخورم... پیرهنش رو بیرون میاره و میندازه روی صندلی با یه گام بلند میاد جلو خم میشه و دست هاش رو دوطرف بدنم به میز تکیه میده سرش رو به ارومی میکنه توی گردنم سریع چشم هام رو میبندم... استرسی میگم: رجی برو عقب....منظورت از این کار ها.... با ورود نیش هاش به گردنم حرفم نصفه میمونه و چشم هام سریع باز میشه...چه اتفاقی داره میفته؟! یعنی میخواست فقط خونمو بخوره!؟اما اگه اینطوریه پس چرا لباس هاش... ول شدن گلوم و صدای خنده های آرومش باعث شد افکارم بهم بریزه صاف وایمیسه و مشتش رو روی لبش میذاره چشم هاش جوری تنگ شده بود که انگار داره از بازی دادن من لذت میبره اما این حالت زیاد طول نکشید رجی مشتش رو از روی لبش برداشت و لبخندش محو شد با همون صدای خونسرد همیشگیش بهم که با تعجب بهش نگاه میکردم گفت: فکر کردی میخوام چیکار کنم!؟...آه...شما دختر ها همیشه به چیز های بد فکر میکنین سریع میگم: ا... اینطور نیست حرکت های تو عجیب بود!!! از عمد اینطوری رفتار کردی تا من به چیز های دیگه فکر کنم!!...هیچ ذهنی غلط فکر نمیکنه مگر این که حرکت غلطی رو ببینه!!... با شنیدن جوابم کمی مکث میکنه و میگه: خوبه... حداقل نشون دادی توی سرت چیزی بیشتر از یه عضو بی ارزش و بدرد نخوره...بهم پشت میکنه تازه جای سه زخمی رو روی کمرش دیدم که برای درمانش ایجاد کرده بودم زخم ها ترمیم نشده بودن به شکل عجیبی ورم کرده بودنو قرمز شده بودن... رجی بعد از نشون دادن پشت کمرش گفت: چیزی که به کمرم زدی... با چیزی مثل شیمی یا ژنتیک حل نمیشه... مگه نه!؟سریع گفتم: اوه نه معذرت میخوام یادم رفت ماده ی آخری رو خارج کنم الان برمیگردم... سریع میرم از توی اتاقم کیفم رو میارم...بهش میگم: لطفا یه جایی بشین... چرا زود تر بهم نگفتی!!؟ به کنار میشینه روی یکی از مبل های توی اتاقش و جوابم رو میده: اول فکر کردم نیازی بهت ندارم خودم سعی کردم درمانش کنم ولی موفق نبود...فرمولی که توش استفاده کرده بودی یه ژنتیک غیر عادی فراطبیعی داشت... همونطور که تو کیفم میگشتم بهش گوش میدادم...چه باهوش و دقیق بود که چنین چیزی رو فهمیده بود...چاقوی جراحی رو از تو کیفم در میارم و اون حرفش رو درحالی که لحنش تغییر کرده بود ادامه میده