در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت پنجم * پارت اول * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

برایان یک قدم به سمت جلو بر میداره که همون لحظه آرتور با انرژی خیلی قویی اونو به سمت عقب پرت میکنه ، با کنجکاوی همینطور که دستاش توی جیب لباسش بود به سمت برایان قدم برمیداشت و با طعنه میگه : خب خب...انگار یک مهمون ناخونده داریم!!...اما متاسفم پسر جون باید بهت بگم که...ما خوش آمد گویی گرمی با غریبه ها نداریم ^_^....پس...*همون لحظه به هیولای نفرین شدش تبدیل میشه تا برایانو نابود کنه
آنیسا که صدای آرتورو شنید فهمید یکی تو خطر افتاده سریع از جاش بلند میشه و به سمتشون میدوه ، با لحن محترمانه و جدیی به آرتور میگه : دست نگه دار!!!....*یک دفعه نگاهش به برایان میوفته و باهم چشم تو چشم میشن *
برایان که بعد از سال ها دوباره داشت آنیسارو میدید از شدت خوشحالی درد یادش میره و از روی زمین بلند میشه : شاهزاده آنیسا!!!...شما باید برگردین به ...
همون لحظه مریندا پیداش میشه و شمشیر آتشینشو زیر گلوی برایان با تهدید نگه میداره ، با لحنی از روی ناراحتی و جدی بودن آروم بهش میگه : خیلی تند نرو...همین الانشم اومدنت به اینجا برات تبدیل به کابوس قراره بشه!!!....*نگاهی به آرتور و آنیسا میندازه که با فاصله ی دور ازشون وایستاده بودنو مشغول جرو بحث بودن *....خیلی جدیی به برایان میگه : از اینجا برو!! و دیگه هم برنگرد...مطمعا باش دیگه هشداری در کار نیس!!!...*شمشیرشو آروم از زیر گلوی برایان عقب میکشه*....همون لحظه برایان با عصبانییت زنجیر جادوییشو نمایان میکنه و باهاش روح آرتور و مریندارو محصور میکنه تا نتونن حتی کوچکترین حرکتی بکنن ، بعد به سرعت به سمت آنیسا میدوه و از کنارش وقتی می خواد عبور کنه مثل خود آنیسا چشماشو تغییر رنگ میده ، بعد از این حرکتش خیلی زود اونجارو ترک میکنه و آرتور و مریندا هم آزاد میکنه ....
آنیسا که با دیدن چشمای اون و حرفایی که زد حسابی گیج شده بود یک خاطره ی خیلی کوچیک و مبهم از برایان یادش میاد
*آرتور و مریندا چند متر اونور تر *
آرتور عصبی به مریندا میگه : عشقم؟؟... من خبرم بهت علامت داده بودم حواست بهش باشه اونوقت تو ..* یهو به شکل طنزی صداشو بالا میبره * داشتی چه غلطی میکردی که اون تونست در بره؟@~@......مریندا که سعی داشت عصبانیتشو کنترل کنه عصبی در جواب آرتور میگه : بیخود گردن من ننداز -،- .....بی عرضه...
آرتور با خشم پشه : هن؟؟؟؟...ببینم با من بودییییی؟؟؟ x_X
ادامه در * پارت دوم*

نظرات (۱۵)

Loading...

توضیحات

قسمت پنجم * پارت اول * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۴ لایک
۱۵ نظر

برایان یک قدم به سمت جلو بر میداره که همون لحظه آرتور با انرژی خیلی قویی اونو به سمت عقب پرت میکنه ، با کنجکاوی همینطور که دستاش توی جیب لباسش بود به سمت برایان قدم برمیداشت و با طعنه میگه : خب خب...انگار یک مهمون ناخونده داریم!!...اما متاسفم پسر جون باید بهت بگم که...ما خوش آمد گویی گرمی با غریبه ها نداریم ^_^....پس...*همون لحظه به هیولای نفرین شدش تبدیل میشه تا برایانو نابود کنه
آنیسا که صدای آرتورو شنید فهمید یکی تو خطر افتاده سریع از جاش بلند میشه و به سمتشون میدوه ، با لحن محترمانه و جدیی به آرتور میگه : دست نگه دار!!!....*یک دفعه نگاهش به برایان میوفته و باهم چشم تو چشم میشن *
برایان که بعد از سال ها دوباره داشت آنیسارو میدید از شدت خوشحالی درد یادش میره و از روی زمین بلند میشه : شاهزاده آنیسا!!!...شما باید برگردین به ...
همون لحظه مریندا پیداش میشه و شمشیر آتشینشو زیر گلوی برایان با تهدید نگه میداره ، با لحنی از روی ناراحتی و جدی بودن آروم بهش میگه : خیلی تند نرو...همین الانشم اومدنت به اینجا برات تبدیل به کابوس قراره بشه!!!....*نگاهی به آرتور و آنیسا میندازه که با فاصله ی دور ازشون وایستاده بودنو مشغول جرو بحث بودن *....خیلی جدیی به برایان میگه : از اینجا برو!! و دیگه هم برنگرد...مطمعا باش دیگه هشداری در کار نیس!!!...*شمشیرشو آروم از زیر گلوی برایان عقب میکشه*....همون لحظه برایان با عصبانییت زنجیر جادوییشو نمایان میکنه و باهاش روح آرتور و مریندارو محصور میکنه تا نتونن حتی کوچکترین حرکتی بکنن ، بعد به سرعت به سمت آنیسا میدوه و از کنارش وقتی می خواد عبور کنه مثل خود آنیسا چشماشو تغییر رنگ میده ، بعد از این حرکتش خیلی زود اونجارو ترک میکنه و آرتور و مریندا هم آزاد میکنه ....
آنیسا که با دیدن چشمای اون و حرفایی که زد حسابی گیج شده بود یک خاطره ی خیلی کوچیک و مبهم از برایان یادش میاد
*آرتور و مریندا چند متر اونور تر *
آرتور عصبی به مریندا میگه : عشقم؟؟... من خبرم بهت علامت داده بودم حواست بهش باشه اونوقت تو ..* یهو به شکل طنزی صداشو بالا میبره * داشتی چه غلطی میکردی که اون تونست در بره؟@~@......مریندا که سعی داشت عصبانیتشو کنترل کنه عصبی در جواب آرتور میگه : بیخود گردن من ننداز -،- .....بی عرضه...
آرتور با خشم پشه : هن؟؟؟؟...ببینم با من بودییییی؟؟؟ x_X
ادامه در * پارت دوم*