قسمت پنجم * پارت سوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣
آنیسا همون لحظه با مشت میکوبه تو فرق سر رجینا...
رجینا دوتا دستاشو میگیره رو سرشو رو دوتا پاش میشینه رو زمین : ایییی...چراااا >o<
آنیسا با خونسردی بهش میگه : حقته ^^...الانم بیا دنبالم کارت دارم...
رجینا : نمی خوام -،-!
آنیسا گوششو محکم میگیره با خودش کشون کشون میبرتش بیرون به آدریانوس میگه : پدر من بعدا دوباره میام!!!
آدریانوس با خونسردی بدون اینکه چیزی بگه به رفتنشون نگا میکنه
آنیسا ، رجینارو با خودش میبره توی طبقه ی مهمان ها که خالی بود گوششو ول میکنه و جدی بدون وقت کشی بهش میگه : رجینا من به کمکت نیاز دارم!!!
رجینا که می خواست بپره سرو کله آنیسا پدرشو در بیاره بعد از شنیدن این جملش آروم میگیره : آم...باشه!!*-*
آنیسا شروع میکنه به تعریف کردن ماجراها و کارایی که کایا تا اون شب باهاش کرده بود
رجینا با چهره ی پوکر : الان داری بهم پُز میدی؟ -،-
آنیسا اخمی با جدییت کامل به رجینا میکنه و با لحن محکمی میگه : رجینا!! من از دست کایا توی این قلعه آروم و قرار ندارم توکه میدونی اون چقدر دنبال قدرت منه!! اون منو اصلا دوس نداره فقط قدرتمو می خواد...*با ناراحتی سرشو میندازه پایین و دستاشو مشت میکنه * ازت می خوام کمکم کنی این نامزدی به هم بخو...
رجینا با ذوق مرگی وسط حرفش میپره و تند میگه : باشه باشه...باشه پایم ... پایه ی پایه ♡^♡
آنیسا نفس راحتی میکشه و سرشو میاره بالا لبخندی به رجینا میزنه : واقعا ممنون ^^
رجینا همون لحظه لبخندی از روی بدجنسیش میزنه : اما به یک شرط!!!
آنیسا : تو که داشتی همینطوریشم بال درمیاوردی بازم شرط میذاری؟ @-@#
رجینا خنده ایی از رو بدجنسیش میکنه و میگه : خب معلومه!!...فک کردی کاری که ازم خواستی خیلی آسونه؟!...*نگاه و لحنی خبیثانه به آنیسا میکنه *... برای همین توهم باید هزینه زحمتامو...با دادن خونت به من ، اونم سه بار در روز....جبران کنی...این شرط منه ^^
آنیسا اخمی با جدییت میکنه : درسته اصلا یاد این قضیه نبودم!!...تو فقط با این کار زنده میمونی....باشه شرطی که داری رو قبول میکنم
رجینا لبخندی از رو خوشحالی میزنه : پس حله ^~^....خب بهتره اول بریم اتاق من تا نقشه هامو برات تعریف کنم.... *صبح فردا *
ادامه در قسمت ششم
نظرات (۸)