در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان انیمه‌ای تنفس طوفان/ typhoon breath_ پارت ۴۹:

۴۱ نظر گزارش تخلف
♦aDeRyAn♦
♦aDeRyAn♦

....با ذوق دستامو به هم کوبیدم+آخ جون کوه!! بریم بریم!(رومو کردم سمت دایی) خب دایی چی شد؟ هوا اوکیه؟ میشه رفت کوه؟
دایی دستی به گردنش کشید- راستش هنوز مطمئن نیستم... از صاحب ویلا هم که پرسیدم گفت نرین بهتره...گفت تو جنگل هوا مساعده ولی بالای کوه...چون تو جنگلای شمالیه معلوم نیس الان ک میرین بارونی باشه یا آفتابی...شاید هم الان آفتابی باشه بعد عصر یهو بارونی بشه!
اخمام رفت تو هم+یعنی نمیریم؟
دایی- نمیدونم...از یه طرف خودم و بچه ها دوس داریم بریم از طرف دیگه هم میترسم بارون گیر شیم!
+ااااا من میخام برم کوه دایی!
شین-مربی... نیازی به نگرانی نیس...به نظر من بیاین بریم... امیدوارم مشکلی پیش نیاد!
همه حرف شین رو تایید کردن...دایی- خب اگه پیش بیاد؟
+هر وقت پیش اومد ی فکری به حالش میکنیم قربونت بشم... خب من برم آماده بشم^^
بعد هم هر کدوم از بچه ها سمت اتاقای خودشون رفتن تا حاظر بشن...دایی سری از روی افسوس تکون داد- آی آی آی از دست شماها ..آخر هممونو به کشتن میدین-_-
بعد هم رفت سمت اتاق خودش تا وسایلاشو جمع کنه._.
*************
هارو- مربی همه حاظرن... میتونیم بریم...
داییم استارت زد و حرکت کردیم... از شانس‌خوبم افتاده بودم وسط کیویا و یوتا! وای خدا خلم کردن! از اولش همینطو ور ور ور ور! اههههه بسه جون مادرتون بسه تو رو خدا بسه! چ حرفای چرتی هم! همش‌درباره‌ی عشق و زندگی آینده و بچه و کوفت و زهرمار حرف میزدن...جون ننتون مخم پوکید! دستمو گذاشتم زیر چونم و با افسوس ب شین نگاه کردم‌ که هندزفری تو گوشش بود و با پاهاش ضرب گرفته بود و چشماشو بسته بود! ای خدا خودت یه مددی برسون! همین جور که داشتم با نگاهم شین رو میخوردم یهو برگشت سمتم و چشم تو چشم شدیم! یه لحظه استرس کل وجودمو گرفت! فوری نگاهمو ازش گرفتم... وای خاک به گورم! برا اینکه ضایع نشه هول کردم دوباره زل زدم بهش و براش زبونک انداختم-_- که‌اونم با پوزخند رو مخش پاسخمو داد! الدنگ برا من پوزخند میزنی؟ اوف...ول کن این لنده هورو! این دوتا قزمیتو کجام جا بدم؟ حالا دراز یه چیزی ولی یوتا روز اولی ک دیدمش اصلن بش نمیومد اینقد وراج باشه! اوف! خدایا کی میرسیم؟! همینجور ک تو ذهنم با خودن درگیر بودم یهو گوشیم زنگ خورد! ای الهی من قربون کسی ک زنگ زده برم!الهی دورش بگردم! خدایا مرسی که دعاهامو شنیدی! بالاخره از این مخمصه نجات پیدا میکنم! خدایا شکرت!!

نظرات (۴۱)

Loading...

توضیحات

رمان انیمه‌ای تنفس طوفان/ typhoon breath_ پارت ۴۹:

۱۲ لایک
۴۱ نظر

....با ذوق دستامو به هم کوبیدم+آخ جون کوه!! بریم بریم!(رومو کردم سمت دایی) خب دایی چی شد؟ هوا اوکیه؟ میشه رفت کوه؟
دایی دستی به گردنش کشید- راستش هنوز مطمئن نیستم... از صاحب ویلا هم که پرسیدم گفت نرین بهتره...گفت تو جنگل هوا مساعده ولی بالای کوه...چون تو جنگلای شمالیه معلوم نیس الان ک میرین بارونی باشه یا آفتابی...شاید هم الان آفتابی باشه بعد عصر یهو بارونی بشه!
اخمام رفت تو هم+یعنی نمیریم؟
دایی- نمیدونم...از یه طرف خودم و بچه ها دوس داریم بریم از طرف دیگه هم میترسم بارون گیر شیم!
+ااااا من میخام برم کوه دایی!
شین-مربی... نیازی به نگرانی نیس...به نظر من بیاین بریم... امیدوارم مشکلی پیش نیاد!
همه حرف شین رو تایید کردن...دایی- خب اگه پیش بیاد؟
+هر وقت پیش اومد ی فکری به حالش میکنیم قربونت بشم... خب من برم آماده بشم^^
بعد هم هر کدوم از بچه ها سمت اتاقای خودشون رفتن تا حاظر بشن...دایی سری از روی افسوس تکون داد- آی آی آی از دست شماها ..آخر هممونو به کشتن میدین-_-
بعد هم رفت سمت اتاق خودش تا وسایلاشو جمع کنه._.
*************
هارو- مربی همه حاظرن... میتونیم بریم...
داییم استارت زد و حرکت کردیم... از شانس‌خوبم افتاده بودم وسط کیویا و یوتا! وای خدا خلم کردن! از اولش همینطو ور ور ور ور! اههههه بسه جون مادرتون بسه تو رو خدا بسه! چ حرفای چرتی هم! همش‌درباره‌ی عشق و زندگی آینده و بچه و کوفت و زهرمار حرف میزدن...جون ننتون مخم پوکید! دستمو گذاشتم زیر چونم و با افسوس ب شین نگاه کردم‌ که هندزفری تو گوشش بود و با پاهاش ضرب گرفته بود و چشماشو بسته بود! ای خدا خودت یه مددی برسون! همین جور که داشتم با نگاهم شین رو میخوردم یهو برگشت سمتم و چشم تو چشم شدیم! یه لحظه استرس کل وجودمو گرفت! فوری نگاهمو ازش گرفتم... وای خاک به گورم! برا اینکه ضایع نشه هول کردم دوباره زل زدم بهش و براش زبونک انداختم-_- که‌اونم با پوزخند رو مخش پاسخمو داد! الدنگ برا من پوزخند میزنی؟ اوف...ول کن این لنده هورو! این دوتا قزمیتو کجام جا بدم؟ حالا دراز یه چیزی ولی یوتا روز اولی ک دیدمش اصلن بش نمیومد اینقد وراج باشه! اوف! خدایا کی میرسیم؟! همینجور ک تو ذهنم با خودن درگیر بودم یهو گوشیم زنگ خورد! ای الهی من قربون کسی ک زنگ زده برم!الهی دورش بگردم! خدایا مرسی که دعاهامو شنیدی! بالاخره از این مخمصه نجات پیدا میکنم! خدایا شکرت!!