در حال بارگذاری ویدیو ...

۲۳۷ ( شماره پنج ) ova

۸ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*با آمدن روز و بعد از مسافتی راه رفتن ، کایدا هم قدم رای ، که به نظر می آمد داشت تِلو تِلو میخورد … شد و گفت : حالت خوبه ؟ ... چطوره یکم استراحت کنیم
-r- خوبم … فقط …
- ka- شاید گرسنه ات شده
* رای لحظه ای ایستاد و به کایدا نگاه کرد … کایدا لبخندی زد و گفت : آخه منم گرسنه ام شده …
* رای بویی کشید و گفت : این گرسنگی احتمالا علتش اینه که به انسانها نزدیک شدیم … مدتی که با کیکارو بودیم چون هیچ انسانی اون دو رو اطراف نبود …این حس به سراغمون
نمی اومد…
* کایدا یدفعه شروع به خندیدن کرد و مابین خنده اش گفت : حالا چکار کنیم ، متاسفانه انسان مرغ و خروس نیست که راحت بشه ، بدون اینکه مشکوک بشن ، به تله انداختشو خوردش …
* رای در حالیکه به خانه های روستایی که در حاشیه ساخته شده بودن و خالی از سَکَنه به نظر می آمدن با دقت نگاه میکرد ، گفت : شاید بشه تو این روستا یه بچه کوچیک که ازش غافل شدن پیدا کرد …
* یهو کایدا با صدای بلندی گفت : نگو که واقعا تو فکر خوردن یه بچه بیگناهی!…
* اما قبل از اینکه رای جوابی به کایدا بده ،
یدفعه پیرمردی گوژ پشت با شنلی سیاه و مُندرس، و قیافه ای ترسناک رو روبروی خودش دید و سریع دو شمشیر توی دستهاش ظاهر کرد و گفت :
کی هستی ؟!
/* جزئی از خودت … نیروی اهریمن درون تو جزئی از نیروی اهریمنیه منه رای - سان … طوریکه … هر وقت که ازش استفاده کنی ، من متوجه میشم
/* کایدا وحشت زده گفت: اون …‌اون ، ساهاییماتو … امپراطور تاریکیه
*/ رای کایدا رو سمت خودش کشید و گفت : امکان نداره … خدای روشنایی اونو نابود کرده… در ضمن اون زیادی هم پیره
* بعد رو به پیرمرد که صورتی لاغر و جمجمه شکل داشت ، گفت : حتما منو با گارا اشتباه گرفتی ، اون موجودیه که با قدرت تو متولد شده... من با قدرت خدای روشنایی متولد شدم…
/* پیرمرد با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد : بعداً همه چیز برات مشخص میشه …
* و بعد ناگهان ناپدید شد
* رای هم شمشیرهاشو پایین اورد و گفت : ساهاییماتو … هان؟ !
… اون اصلاً چی میخواست ، که خودشو نشون‌ داد ؟ !…

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

۲۳۷ ( شماره پنج ) ova

۱۲ لایک
۸ نظر

*با آمدن روز و بعد از مسافتی راه رفتن ، کایدا هم قدم رای ، که به نظر می آمد داشت تِلو تِلو میخورد … شد و گفت : حالت خوبه ؟ ... چطوره یکم استراحت کنیم
-r- خوبم … فقط …
- ka- شاید گرسنه ات شده
* رای لحظه ای ایستاد و به کایدا نگاه کرد … کایدا لبخندی زد و گفت : آخه منم گرسنه ام شده …
* رای بویی کشید و گفت : این گرسنگی احتمالا علتش اینه که به انسانها نزدیک شدیم … مدتی که با کیکارو بودیم چون هیچ انسانی اون دو رو اطراف نبود …این حس به سراغمون
نمی اومد…
* کایدا یدفعه شروع به خندیدن کرد و مابین خنده اش گفت : حالا چکار کنیم ، متاسفانه انسان مرغ و خروس نیست که راحت بشه ، بدون اینکه مشکوک بشن ، به تله انداختشو خوردش …
* رای در حالیکه به خانه های روستایی که در حاشیه ساخته شده بودن و خالی از سَکَنه به نظر می آمدن با دقت نگاه میکرد ، گفت : شاید بشه تو این روستا یه بچه کوچیک که ازش غافل شدن پیدا کرد …
* یهو کایدا با صدای بلندی گفت : نگو که واقعا تو فکر خوردن یه بچه بیگناهی!…
* اما قبل از اینکه رای جوابی به کایدا بده ،
یدفعه پیرمردی گوژ پشت با شنلی سیاه و مُندرس، و قیافه ای ترسناک رو روبروی خودش دید و سریع دو شمشیر توی دستهاش ظاهر کرد و گفت :
کی هستی ؟!
/* جزئی از خودت … نیروی اهریمن درون تو جزئی از نیروی اهریمنیه منه رای - سان … طوریکه … هر وقت که ازش استفاده کنی ، من متوجه میشم
/* کایدا وحشت زده گفت: اون …‌اون ، ساهاییماتو … امپراطور تاریکیه
*/ رای کایدا رو سمت خودش کشید و گفت : امکان نداره … خدای روشنایی اونو نابود کرده… در ضمن اون زیادی هم پیره
* بعد رو به پیرمرد که صورتی لاغر و جمجمه شکل داشت ، گفت : حتما منو با گارا اشتباه گرفتی ، اون موجودیه که با قدرت تو متولد شده... من با قدرت خدای روشنایی متولد شدم…
/* پیرمرد با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد : بعداً همه چیز برات مشخص میشه …
* و بعد ناگهان ناپدید شد
* رای هم شمشیرهاشو پایین اورد و گفت : ساهاییماتو … هان؟ !
… اون اصلاً چی میخواست ، که خودشو نشون‌ داد ؟ !…