در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان کوتاه ((ساعت 9)) پارت یازدهم

۲ نظر گزارش تخلف
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱

اسکات: بشین یکی دیگه سفارش میگیره
من: نمیشه
اسکات: نترس باهاشون صحبت کردم

به رئیس نگاه کردم که یونیفرم به تن، با دفترچه و قلم به سمت ما میومد. سر میز نشستم، موهای دم اسبیم رو باز کردم و زدم پشت گوشم.

من: شماها چی میخورین؟
اسکات: بیاین یه چیزی سفارش بدیم که همه همونو بخوریم تا سه میشمرم و سریع بگین، یک دو سه
من: پاستا
اسکات: استیک
ژولیت: سالاد
رومئو: سوپ
هارلی: یه لیوان اب کافیه

همه به همدیگه خیره شدیم

اسکات: خب من حواسم بود که لئو نگفت پس هرچی اون سفارش بده میگیریم

همه به لئو نگاه کردیم که منو رو جلوی صورتش گرفته بود و با کمی مکث گفت

لئو: پاستا
من: یس
ژولیت: نههه من چاق میشم
رومئو: چاقتم جذابه عشقم

سفارش دادیم و دور هم غذا میخوردیم. هر از گاهی زیرچشمی به لئو نگاه میکردم. اسکات پرحرفی میکرد و بچه ها رو میخندوند. بعد از تموم شدن ناهار همه به خونه رفتن و من تا لحظه تعطیلی رستوران صبر کردم. هوا تاریک شده بود، از رختکن بیرون اومدم جلوی در ایستادم و موهام رو دم اسبی میبستم.
تا خونه تند تند راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. یه قفل برای در ورودی گرفتم و به خونه رفتم. در ورودی رو قفل زدم. از زیرزمین صدا میومد. اروم از پله ها پایین رفتم. یهو درو باز کردم. سریع رومو برگردوندم و دویدم بالا

اسکات: صبرکن، جسیکا

خدای من
اون دیگه چی بود

نفس عمیق کشیدم. اسکات در حالی که کمربندشو میبست همزمان با من بالا رسید. بچه ها با تعجب بهمون نگاه میکردن. هارلی روی مبل دراز کشیده بود و با دهن پر از پفیلا به ما خیره بود، ژولیت و رومئو دست تو دست هم و لئو کتاب به دست با اخم به من زل زده بود

من: این چیزی که...
اسکات: جسیکا یه لحظه با من بیا

همراه باهاش به اتاقش رفتم.

من: چرا زودتر به من نگفتی؟
اسکات: چیو؟ اینکه قرار دارم؟
من: اینکه به پسرا گرایش داری، درباره ‌کاری هم که کردی دارم برات، اینجا جای این کاراست؟ میدونی کسی بفهمه شکایت میکنه؟
اسکات: دیگه تکرار نمیشه فقط به کسی نگو، لطفا

با ذوی لبخند زدم و با ارنج زدم بهش

من: پسره کی بود؟
اسکات: یکی از بچه های دانشگاه، بیشتر از یه ماهه که باهاشم، هنوز از دستم عصبانیی؟
من: اره

اسکات پیشونیمو بوسید

اسکات: ببخشید دیگه، بیا دوست باشیم، تیپ جدیدتم دوست دارم دوست جونی

لپمو کشید و از اتاق بیرون رفت

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

رمان کوتاه ((ساعت 9)) پارت یازدهم

۱۱ لایک
۲ نظر

اسکات: بشین یکی دیگه سفارش میگیره
من: نمیشه
اسکات: نترس باهاشون صحبت کردم

به رئیس نگاه کردم که یونیفرم به تن، با دفترچه و قلم به سمت ما میومد. سر میز نشستم، موهای دم اسبیم رو باز کردم و زدم پشت گوشم.

من: شماها چی میخورین؟
اسکات: بیاین یه چیزی سفارش بدیم که همه همونو بخوریم تا سه میشمرم و سریع بگین، یک دو سه
من: پاستا
اسکات: استیک
ژولیت: سالاد
رومئو: سوپ
هارلی: یه لیوان اب کافیه

همه به همدیگه خیره شدیم

اسکات: خب من حواسم بود که لئو نگفت پس هرچی اون سفارش بده میگیریم

همه به لئو نگاه کردیم که منو رو جلوی صورتش گرفته بود و با کمی مکث گفت

لئو: پاستا
من: یس
ژولیت: نههه من چاق میشم
رومئو: چاقتم جذابه عشقم

سفارش دادیم و دور هم غذا میخوردیم. هر از گاهی زیرچشمی به لئو نگاه میکردم. اسکات پرحرفی میکرد و بچه ها رو میخندوند. بعد از تموم شدن ناهار همه به خونه رفتن و من تا لحظه تعطیلی رستوران صبر کردم. هوا تاریک شده بود، از رختکن بیرون اومدم جلوی در ایستادم و موهام رو دم اسبی میبستم.
تا خونه تند تند راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. یه قفل برای در ورودی گرفتم و به خونه رفتم. در ورودی رو قفل زدم. از زیرزمین صدا میومد. اروم از پله ها پایین رفتم. یهو درو باز کردم. سریع رومو برگردوندم و دویدم بالا

اسکات: صبرکن، جسیکا

خدای من
اون دیگه چی بود

نفس عمیق کشیدم. اسکات در حالی که کمربندشو میبست همزمان با من بالا رسید. بچه ها با تعجب بهمون نگاه میکردن. هارلی روی مبل دراز کشیده بود و با دهن پر از پفیلا به ما خیره بود، ژولیت و رومئو دست تو دست هم و لئو کتاب به دست با اخم به من زل زده بود

من: این چیزی که...
اسکات: جسیکا یه لحظه با من بیا

همراه باهاش به اتاقش رفتم.

من: چرا زودتر به من نگفتی؟
اسکات: چیو؟ اینکه قرار دارم؟
من: اینکه به پسرا گرایش داری، درباره ‌کاری هم که کردی دارم برات، اینجا جای این کاراست؟ میدونی کسی بفهمه شکایت میکنه؟
اسکات: دیگه تکرار نمیشه فقط به کسی نگو، لطفا

با ذوی لبخند زدم و با ارنج زدم بهش

من: پسره کی بود؟
اسکات: یکی از بچه های دانشگاه، بیشتر از یه ماهه که باهاشم، هنوز از دستم عصبانیی؟
من: اره

اسکات پیشونیمو بوسید

اسکات: ببخشید دیگه، بیا دوست باشیم، تیپ جدیدتم دوست دارم دوست جونی

لپمو کشید و از اتاق بیرون رفت