در حال بارگذاری ویدیو ...

♥ قسمت چهل و هشتم فیک رها شده ♥

۰ نظر گزارش تخلف
✦MŔ.ĴƐ♡И.♡ER✦ ♥ _ ♥ خیار نما ♥_♥
✦MŔ.ĴƐ♡И.♡ER✦ ♥ _ ♥ خیار نما ♥_♥

جنی یکم مکث کرد ولی بعدش از جلوی در رفت کنار رفتم تو اتاق و نشستم رو تخت
جنی : م..یشه من بخوابم ... خستم ..
من : بخواب .......
جنی که رفت خوابید بهش نگاه کردم خیلی عذاب وجدان داشتم وقتی میخواست کمکم کنه نباید اونجور حلش میدادم ولی خوب مغزم سر سختانه داشت با این حس دلسوزیم رقابت میکرد اخرم عذاب وجدانم برنده شد و رفتم طرفش اروم دستمو گذاشتم رو پیشونیش که از داغییش شکه شدم واای خدا نکنه تشنج کنهههه..... بدو بدو رفتم تو کمدشو درشو باز کردم و یه حوله از توش برداشتم یه ظرف کوچیکم برداشتم و رفتم توی حموم و ظرف و پر اب کردم و رفتم طرفش تند تند دسمال خیس میکردم و میزاشتم رو پیشونیش ولی هر لحظه داغ تر میشد بخاطر کتفش بود چون که درد میکرد باید اول درد اونو اروم میکردم تا تبش بیاد پایین ولی تنها نمیتونستم ... کسی هم نبود کمکم کنه یعنی دنیل و یوری بودن ولی یوری که بدتر میزد کارو خراب میکرد دنیلم نباید بزارم بیشتر از این به جنی نزدیک بشه دستمالو خیس کردم و گزاشتم رو پیشونیش ... باید بگردم ببینم توی اتاقش چیزی پیدا میکنم یکی گشتم که یه جعبهی کمک های اولیه پیدا کردم سریع برش داشتم و داخلشو باز کردم خوشبختانه یه اسپری بیحس کننده و گاز توش بود بدو بدو رفتم پیشش اول دستمال رو پیشونیش و عوض کردم و بعد برش گردوندم .. رو لباسش نمیتونستم کاری کنم خوشبختانه لباسش جوری بود که روی یکی از شونه هاش باز بود و کارو راحت میکرد لباسشو یکم پایین تر اوردم و اسپری و زدم ولی وقتی خواستم گاز و ببندم به مشکل بر خوردم لباسش نمیزاشت کاری کنم مجبور شدم لباسشو در بیارم و به زور و با کلی عرق براش کتفشو بستم و لباسشو دوباره کردم برش هوففف عجب بدبختیه هااااا ... با خستگی کنارش افتادم و نفهمیدم چجور خوابم برد ..................................................
(از زبون جنی )
چشمامو با درد باز کردم ... دوباره کتف کوفتیم درد گرفته بود چشم چرخوندم ولی هیچ جارو ندیدم یعنی ساعت چنده اومدم بلند شم که پام به یه چیزی خورد و اخ طرف در اومد
طرف : چیکار میکنی ؟؟؟
من : جونگ کوک ؟؟؟ تو اینجا رو تخت من چیکار میکنی ؟؟؟
من : خنگ ... یادت نیست گفتم کارت اتاقمو گم کردم بزار بیام اینجااا ... ؟؟
من : من گفتم ؟؟

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

♥ قسمت چهل و هشتم فیک رها شده ♥

۹ لایک
۰ نظر

جنی یکم مکث کرد ولی بعدش از جلوی در رفت کنار رفتم تو اتاق و نشستم رو تخت
جنی : م..یشه من بخوابم ... خستم ..
من : بخواب .......
جنی که رفت خوابید بهش نگاه کردم خیلی عذاب وجدان داشتم وقتی میخواست کمکم کنه نباید اونجور حلش میدادم ولی خوب مغزم سر سختانه داشت با این حس دلسوزیم رقابت میکرد اخرم عذاب وجدانم برنده شد و رفتم طرفش اروم دستمو گذاشتم رو پیشونیش که از داغییش شکه شدم واای خدا نکنه تشنج کنهههه..... بدو بدو رفتم تو کمدشو درشو باز کردم و یه حوله از توش برداشتم یه ظرف کوچیکم برداشتم و رفتم توی حموم و ظرف و پر اب کردم و رفتم طرفش تند تند دسمال خیس میکردم و میزاشتم رو پیشونیش ولی هر لحظه داغ تر میشد بخاطر کتفش بود چون که درد میکرد باید اول درد اونو اروم میکردم تا تبش بیاد پایین ولی تنها نمیتونستم ... کسی هم نبود کمکم کنه یعنی دنیل و یوری بودن ولی یوری که بدتر میزد کارو خراب میکرد دنیلم نباید بزارم بیشتر از این به جنی نزدیک بشه دستمالو خیس کردم و گزاشتم رو پیشونیش ... باید بگردم ببینم توی اتاقش چیزی پیدا میکنم یکی گشتم که یه جعبهی کمک های اولیه پیدا کردم سریع برش داشتم و داخلشو باز کردم خوشبختانه یه اسپری بیحس کننده و گاز توش بود بدو بدو رفتم پیشش اول دستمال رو پیشونیش و عوض کردم و بعد برش گردوندم .. رو لباسش نمیتونستم کاری کنم خوشبختانه لباسش جوری بود که روی یکی از شونه هاش باز بود و کارو راحت میکرد لباسشو یکم پایین تر اوردم و اسپری و زدم ولی وقتی خواستم گاز و ببندم به مشکل بر خوردم لباسش نمیزاشت کاری کنم مجبور شدم لباسشو در بیارم و به زور و با کلی عرق براش کتفشو بستم و لباسشو دوباره کردم برش هوففف عجب بدبختیه هااااا ... با خستگی کنارش افتادم و نفهمیدم چجور خوابم برد ..................................................
(از زبون جنی )
چشمامو با درد باز کردم ... دوباره کتف کوفتیم درد گرفته بود چشم چرخوندم ولی هیچ جارو ندیدم یعنی ساعت چنده اومدم بلند شم که پام به یه چیزی خورد و اخ طرف در اومد
طرف : چیکار میکنی ؟؟؟
من : جونگ کوک ؟؟؟ تو اینجا رو تخت من چیکار میکنی ؟؟؟
من : خنگ ... یادت نیست گفتم کارت اتاقمو گم کردم بزار بیام اینجااا ... ؟؟
من : من گفتم ؟؟