بچه ها اینجا.تاپکی یه سکه میبره کنار رودخونه و داشت به بیهان میگفت من یه دعا میکنم بعدش این سکه رو میندازم تو آب اگه سکه بیاد روی آب دعای منم برآورده میشه.بعد دعا میکنه و سکه رو میندازه.صبر میکنه میبینه سکه نمیاد بالا نگران میشه.میگه یعنی دعام براورده نمیشه که چشماشو میبنده و با خداشون حرف میزده که بیهان میپره تو آب.تاپکی چشماشو باز میکنه میبینه نیست.هر چی صداش میکنه جواب نمیده.کلی ترسیده بود بعد بیهان دستشو میاره بیرون سکه رو نشون تاپکی میده که خوشحالش کنه.میگه تاپکی بیا مگه نمیخاستی سکه بیاد روی آب دیگه نگران نباش تاپکی میگه تو دیوونه شدی برای چی رفتی میگه بخاطر تو.میگه کی گفت اصن بری تو آب.جر و بحثشون میشه بیهان میگه من اصن بخاطر تو نبود که این کارو کردم بخاطر خانوادم بود ک دعا کردی سلامت باشن