پارت نهم رمان THE EDICTION (اعتیاد)
* من خوبم *
سه ماه قبل...
از وجودش در این خانه خشنود نبودم. حضورش آزارم میداد. از این حجم از صبور بودن و مهربانیش حالم بهم میخورد اما او تحمل میکرد. نمیدانم بخاطر پول بود یا پروژه دانشگاهی یا هر چیز مسخره دیگر؛ برایم مهم نبود اما متنفر بودم از اینکه کنارم بود و سعی در نجات منی که زیر فشار دنیا له شده بودم، داشت.
سرم به شدت درد میکرد. این ماه خوردن مشروبات الکی را نصف کرده بود و حالم به شدت خراب بود. روزی یک شات جواب بدن درمانده من را که به الکل اعتیاد داشتم را نمیداد.
با قدم های نا متعادل و سراسر خشم به سمت اتاقی که حالا سه ماهی میشد که متعلق به او بود، گام برداشتم.
بدون اینکه در بزنم، در را باز کردم.
لرزیدم از مردی که رو به رویم روی زمین آوار شده بود. اولین بار بود که او را اینگونه مست و خراب میدیدم. بالای سرش که رسیدم متوجه حضورم در اتاقش شد. نگاهش بالا آمد؛ به قدری بالا که به سقف اتاق افتاد.
اگر میگفتم در حال مرگ بود، دروغ نبود.
از ترس گرفتار شدن در سیاه چاله چشمانش که به خون کشیده شده بود، نشستم و دست بر شانه اش گذاشتم. انگار که او را دوباره به این دنیا پرتاب کرده باشند لرزی بر تنش نشست و چشمش به من افتاد. ناگهان تکانی به خود داد و دستی به صورتش کشید و با صدای گرفته که سعی داشت صافش کند گفت:
+چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟
پوزخند سردی که سرمایش تا مغز استخوان نفوذ میکرد، زدم و به گوشه ای از اتاق که بطری مشروب و گیلاس در آنجا بود خیره شدم.
_والا انگار تو حالت خراب تره... هه
+من خوبم... چیزی نیست نگران نباشید.
از گوشه چشم نگاهی بهش کردم. داشت اوضاع اش را سامان میبخشید که با حرفم دستانش که پیوسته موهایش را مرتب میکرد متوقف شد...
_اونقدر برام مهم نیستی که بخوام نگرانت شم
لبخندی محو زد و سر به پایین انداخت.
+خوبه... مشکلی نیس لازم نیس شما نگران من باشید
_شماهم لازم نیس نگران من باشی.
+اما من وظیفمه
_کسی به شما این وظیفه رو نداده اگر هم بخواد بده اون منم که منم نیازی نمیبینم بخوام شما رو توی تنهایی خودم راه بدم
نظرات (۱۲)