در حال بارگذاری ویدیو ...

رمانthe chef قسمت ۵

۳ نظر گزارش تخلف
ساسکه۱۴
ساسکه۱۴

در راه اردوگاه بودیم که سگی را دیدیم سگ مظلومی بود ولی معلوم بود که گشنه است هارادا گفت :اشکال نداره که به اردوگاه ببریمیش؟ من به او گفتم :اگه کسی متوجه نشه هارادا سگ را بغل گرت و به طرف اردوگاه راه افتادیم همه خیلی خسته بودیم و تا سر به بالش گذاشتیم خوابمان برد
فردای آن روز یک نامه به دستمان رسید در امتحان جبرانی قبول شده بودیم البته با یک نمره بیشتر از مرض رد شدن یعنی از ۵۰ نمره ۲۶ شده بودیم
یک نامه برای دردانه هم بود وقتی بنظر میرسید خواندن نامه را تمام کرد چشمانش گرد شد از او پرسیدیم خبر بدی گرفتی؟ او گفت بلای آسمونی داره نازل میشه گفتم : چی شده؟ گفت :خواهر کوچیکم اومده اینجا یعنی قاعدتا باید تا الان رسیده باشه همان لحظه زنگ در صدا خورد رفتم سمت در اما دردانه عین برق خودش را رساند به در و در را باز کرد یک دختر زیبا رو وارد شد و قبل از اینکه خودش را معرفی کند گوشش پیچانده شد و دردانه گفت؟ تو اینجا چیکار میکنی وروجک دختر جواب: داد اومدم خواهرمو ببینم که داره تو امتحانات آشپزی شرکت میکنه دردانه به او گفت: خبری از \اریس گردی نیست در ضن اتاق اضافی نداریم امشب تو چادر میخوابی
یک لحظه دلم برای دخترک بیچاره سوخت رفتم جلو و به او سلام کردم و اسمش رو پرسیدم جواب داد :سارا هستم خواهر دردانه خوشبختم
ـ منم همینطور

نظرات (۳)

Loading...

توضیحات

رمانthe chef قسمت ۵

۱۱ لایک
۳ نظر

در راه اردوگاه بودیم که سگی را دیدیم سگ مظلومی بود ولی معلوم بود که گشنه است هارادا گفت :اشکال نداره که به اردوگاه ببریمیش؟ من به او گفتم :اگه کسی متوجه نشه هارادا سگ را بغل گرت و به طرف اردوگاه راه افتادیم همه خیلی خسته بودیم و تا سر به بالش گذاشتیم خوابمان برد
فردای آن روز یک نامه به دستمان رسید در امتحان جبرانی قبول شده بودیم البته با یک نمره بیشتر از مرض رد شدن یعنی از ۵۰ نمره ۲۶ شده بودیم
یک نامه برای دردانه هم بود وقتی بنظر میرسید خواندن نامه را تمام کرد چشمانش گرد شد از او پرسیدیم خبر بدی گرفتی؟ او گفت بلای آسمونی داره نازل میشه گفتم : چی شده؟ گفت :خواهر کوچیکم اومده اینجا یعنی قاعدتا باید تا الان رسیده باشه همان لحظه زنگ در صدا خورد رفتم سمت در اما دردانه عین برق خودش را رساند به در و در را باز کرد یک دختر زیبا رو وارد شد و قبل از اینکه خودش را معرفی کند گوشش پیچانده شد و دردانه گفت؟ تو اینجا چیکار میکنی وروجک دختر جواب: داد اومدم خواهرمو ببینم که داره تو امتحانات آشپزی شرکت میکنه دردانه به او گفت: خبری از \اریس گردی نیست در ضن اتاق اضافی نداریم امشب تو چادر میخوابی
یک لحظه دلم برای دخترک بیچاره سوخت رفتم جلو و به او سلام کردم و اسمش رو پرسیدم جواب داد :سارا هستم خواهر دردانه خوشبختم
ـ منم همینطور