نجابت من پارت 58
توی راه مریم با خوشجالی به هردومون نگاه میکرد که یه دفعه به کاوه گفت:بابایی
-جانم بابایی
-این همه مدت کجابودی؟
-خب مریم جون من ومادرت از هم جداشدیم
حس کردم که قیافه ی مریم پکر شد که کاوه ادامه دادوگفت:اما قراره دوباره ازدواج کنیم
مریم با شادی دستاش رو بهم کوبیدو گفت :عالیه
اونروز واونشب بهترین روزای زندگی مابود .ماسه نفری کله پاریس رو زیر پاگذاشتیم یه عالمه خرید کردیم هم من وهم مریم قرار گذاشتیم که فردا برگردیم ایران وقتی که مریم اینو شنید ازخوشحالی رو پاش بند نبود .اونشب تا اخره شب همه ی وسایلمون رو جمع کردیم و فردا صبح راهی ایران شدیم
توی هواپیما تموم مدت خواب بودم دیشب خیلی خسته شده بودم با حس نوازشی چشمام رو باز کردم کاوه بوداروم زیر گوشم گفت رسیدی خانومم مریم رو بغل کن ببریمش بیرون
از هواپیما که پیاده شدیم خیلی ها تو فرودگاه منتظره مون بودند بابا .مامان بابا ی کاوه .خاله .دلربا معصومه وحتی یک چهره اشنا رومینا .دلم برای خواهرم تنگ شده بود بااینکه تقریبا 10ساله میخواستم فراموشش کنم اما به هرحال نشد .بغلم کرد .هردومون همدیگه رو دراغوش گرفتیم .وقتی رفتیم توی خونه بعد خوردن نهار کاوه همه رو جمع کرد وبهشون گفت که ما تصمیم به ازدواج داریم .همه اراین تصمیم خوشحال شدند حتی خاله هم اومد جلو وبهمون تبریک گفت
نظرات