جنگ حیات قسمت اول
همه ی ما یه اسمی داشتیم و به اسم صدامون می کردن، هستی،نیروانا،پرسون،نیکتا،ریحانه و کلی اسم دیگه.اما روژین همیشه ساکت بود.ما اون رو صدا می کردیم اما اون نمیشنید و در سکوت بود.با چشم هاش حرف می زد روژین.به چشم هاش که نگاه میکردی توی دریای آبی چشم هاش غرق می شدی.اون با سکوت حرف می زد.با کتاب هاش حرف میزد.میخواند و میخواند ومیخواند. از من و پرسون هم بیشتر. بعد از اون تصادف وحشتناک که موجب مرگ پدر و مادرش و ناشنوایی خودش شد دیگه نه حرف زد،نه خندید و نه حتّی گریه کرد.
زندگیش پیش خاله های وحشتناکش همین بود تا زمانی که ما تصمیم گرفتیم که یه تغییر بزرگ توی زندگیش بدیم. تغییری که زندگی اونو ازاین رو به اون رو کرد.
ادامه دارد...
نظرات (۶)