سید صالح موسوی - قهرمان ملی دفاع مقدس در خرمشهر

۰ نظر
گزارش تخلف
علی پیام
علی پیام

سید صالح در مورد تصویرش گفت: آن روز، عراقی‌ها با تیپ زرهی از صبح شروع به حرکت به سمت خرمشهر کرده بودند. از صبح زود با شهید سید رضا موسوی سر جاده شلمچه پست می‌دادیم. رضا و من، وقتی تانک‌ها را دیدیم وحشت کردیم. بلند شدیم و به طرف پمپ بنزین دویدیم.

عراقی‌ها هم که ما را دیدند شروع کردند به شلیک. آن روز، عراقی‌ها با تمام توان حمله کردند. همه شهر را کوبیدند و خیلی‌ها را شهید کردند. یک لحظه که اطرافم را نگاه کردم متوجه شدم رضا را گم کرده‌ام.

به سر جاده شلمچه، سر میدان مقاومت رسیده بودم. عراقی‌ها می‌خواستند با تانک و نفربر وارد شوند. روز بدی بود، کلی شهید داده بودیم. خیلی از جوان‌های شهر شهید شده بودند. من این صحنه‌ها را که دیدم، با خودم گفتم "خدایا این ذلته؛ این ذلت رو برای مردم ایران نخواه! " دعا کردم.

بچه‌ها را جمع کردم و گفتم امروز وقت شهید شدن است؛ مقاومت می‌کنیم که یا پیروز شویم یا شهید. داشتم صحبت می‌کردم که دیدم همه دویدند؛ با خودم گفتم چرا ترسیدند؟

در همان لحظه، علی کناری دستم را کشید. تازه آن موقع بود که دیدم پشت سرم یک تانک است. من هم فرار کردم. رفتم توی یک کوچه بن‌بست و دیوار یک خانه بالا رفتم و رسیدم به بالای پشت بام. حسابی ترسیده بودم.

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

سید صالح موسوی - قهرمان ملی دفاع مقدس در خرمشهر

۱ لایک
۰ نظر

سید صالح در مورد تصویرش گفت: آن روز، عراقی‌ها با تیپ زرهی از صبح شروع به حرکت به سمت خرمشهر کرده بودند. از صبح زود با شهید سید رضا موسوی سر جاده شلمچه پست می‌دادیم. رضا و من، وقتی تانک‌ها را دیدیم وحشت کردیم. بلند شدیم و به طرف پمپ بنزین دویدیم.

عراقی‌ها هم که ما را دیدند شروع کردند به شلیک. آن روز، عراقی‌ها با تمام توان حمله کردند. همه شهر را کوبیدند و خیلی‌ها را شهید کردند. یک لحظه که اطرافم را نگاه کردم متوجه شدم رضا را گم کرده‌ام.

به سر جاده شلمچه، سر میدان مقاومت رسیده بودم. عراقی‌ها می‌خواستند با تانک و نفربر وارد شوند. روز بدی بود، کلی شهید داده بودیم. خیلی از جوان‌های شهر شهید شده بودند. من این صحنه‌ها را که دیدم، با خودم گفتم "خدایا این ذلته؛ این ذلت رو برای مردم ایران نخواه! " دعا کردم.

بچه‌ها را جمع کردم و گفتم امروز وقت شهید شدن است؛ مقاومت می‌کنیم که یا پیروز شویم یا شهید. داشتم صحبت می‌کردم که دیدم همه دویدند؛ با خودم گفتم چرا ترسیدند؟

در همان لحظه، علی کناری دستم را کشید. تازه آن موقع بود که دیدم پشت سرم یک تانک است. من هم فرار کردم. رفتم توی یک کوچه بن‌بست و دیوار یک خانه بالا رفتم و رسیدم به بالای پشت بام. حسابی ترسیده بودم.

اخبار و سیاست