در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان حمله به تایتان ها ق1 پ2 (از این به بعد مخففشون میکنیم.ویدیو دیده شود.رمان در توضیحات)

۷ نظر گزارش تخلف
misaki3 & levi(دنیا یه روزه حالشو ببر باو!)
misaki3 & levi(دنیا یه روزه حالشو ببر باو!)

.صدای ناقوس اومد.با هیجان گفتم:میکاسا گوروه شناسایی اومدن!زودباش بریم قرمانا برگشتن!
و دستشو کشیدم و رفتیم.جمعیت زیادی جمع شده بود.
-اه لعنتی چیزی نمیتونم ببینم
رفتیم بالای دوتا جعبه تا دیدمون بهتر بشه.ها؟چرا انقدر پکرن؟چرا صدمه دیدن؟چرا جمعیتشون از موقعی که برگشتن از نصف کمتر شده؟
مردی که جلوی من ایستاده بود از کناریش پرسید:چرا انقدر تعدادشون کمه؟
-هه انگاری همشونو یه لقمه چپ کردن.وقتی از دیوار بری بیرون اخر و عاقبتت همینه
-موسی.موسی.
پیرزن رفت جلوی یکی از افراد گروه و گفت:پسرم موسی رو نمیبینم.پسرم کوش؟
مرد گفت:مادر موسائه.
و بعد به یکی از افرادش گفت:برو بیارش
پیرزن نگران شد.چندقدم عقب رفت.یه چیز قنداق پیچ شده رو دادن دستش.سریع یه قسمتشو باز کرد.یه دست بود.تا دیدش شروع به گریه کرد.
-فقط همین تیکشو تونستیم برگردونیم.
پیرزن روی زمین زانو زد و دست رو بغل کرد.مرد جلوش زانو زد
-اما...پسرم...به یه دردی خورد...مگه نه؟...اون...ممکنه یه قهرمان نبوده باشه...اما حداقل به بشریت کمک کرد تا بتونیم جلوی حمله ی اون غول ها وایسیم.مگه نه!؟
شکه شد.باد ملایمی اومد.
-معلومه!
و بعد سرشو انداخت پایین.
-نه...توی این ماموریت...ما...نه...توی این ماموریت هم مثل بقیه ی ماموریتا...
و بعد با ناراحتی و محکم گفت:نتونستیم هیچی بفهمیم!من مایه ی سرشکستگیم...فقط چپ و راست سربازارو به کشتن دادم!و نتونستیم هیچی درمورد ماهیت غول ها بفهمیم.
خودشم به گریه افتاده بود...گروه شناسایی از اون محل رفتن.دوباره همون مردی که جلوی من بود گفت:عجب وضعیتی.واقعا.یعنی همه ی کاری که ازمون برمیاد اینکه خودمونو به عنوان ناهار بهشون تقدیم کنیم؟
دیگه خیلی داره میره رو اعصابم.یه چوب برداشتم و بلافاصله و محکم زدم توی سرش احمق نگا چه حرفایی رو میزنه.
-هوی بچه دماغو چیکار کردی هان؟
یه بار دیگه میخواستم بزنم تو سرش که میکاسا از پشت گرفتم و کشیدم..
-هوی میکاسا.میکاسا با توئم اهای
یه دفعه کوبوندم توی دیوار.اخ چقد محکم زد اهه
-میکاسا چت شده؟نمیدیدی چطوری داشت درموردشون حرف میزد؟حقش بود
با جدیت نگاهم کرد و گفت:ارن.نظرت راجب گروه شناسایی عوض شد؟
نگاه زمین کردم و اروم گفتم:نگاه کن.هیزما پخش و پلا شدن.بیا کمکم کن جمعشون کنم.
اومد کمکم و گفت:کمک نداره که.
(ویدیو رو نگاه کنین چون پیش نمایش قسمت بعدیه.لایکا بالای 20 باید بشه.بعد این یه قسمت دیه هم میزارم)

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

رمان حمله به تایتان ها ق1 پ2 (از این به بعد مخففشون میکنیم.ویدیو دیده شود.رمان در توضیحات)

۱۶ لایک
۷ نظر

.صدای ناقوس اومد.با هیجان گفتم:میکاسا گوروه شناسایی اومدن!زودباش بریم قرمانا برگشتن!
و دستشو کشیدم و رفتیم.جمعیت زیادی جمع شده بود.
-اه لعنتی چیزی نمیتونم ببینم
رفتیم بالای دوتا جعبه تا دیدمون بهتر بشه.ها؟چرا انقدر پکرن؟چرا صدمه دیدن؟چرا جمعیتشون از موقعی که برگشتن از نصف کمتر شده؟
مردی که جلوی من ایستاده بود از کناریش پرسید:چرا انقدر تعدادشون کمه؟
-هه انگاری همشونو یه لقمه چپ کردن.وقتی از دیوار بری بیرون اخر و عاقبتت همینه
-موسی.موسی.
پیرزن رفت جلوی یکی از افراد گروه و گفت:پسرم موسی رو نمیبینم.پسرم کوش؟
مرد گفت:مادر موسائه.
و بعد به یکی از افرادش گفت:برو بیارش
پیرزن نگران شد.چندقدم عقب رفت.یه چیز قنداق پیچ شده رو دادن دستش.سریع یه قسمتشو باز کرد.یه دست بود.تا دیدش شروع به گریه کرد.
-فقط همین تیکشو تونستیم برگردونیم.
پیرزن روی زمین زانو زد و دست رو بغل کرد.مرد جلوش زانو زد
-اما...پسرم...به یه دردی خورد...مگه نه؟...اون...ممکنه یه قهرمان نبوده باشه...اما حداقل به بشریت کمک کرد تا بتونیم جلوی حمله ی اون غول ها وایسیم.مگه نه!؟
شکه شد.باد ملایمی اومد.
-معلومه!
و بعد سرشو انداخت پایین.
-نه...توی این ماموریت...ما...نه...توی این ماموریت هم مثل بقیه ی ماموریتا...
و بعد با ناراحتی و محکم گفت:نتونستیم هیچی بفهمیم!من مایه ی سرشکستگیم...فقط چپ و راست سربازارو به کشتن دادم!و نتونستیم هیچی درمورد ماهیت غول ها بفهمیم.
خودشم به گریه افتاده بود...گروه شناسایی از اون محل رفتن.دوباره همون مردی که جلوی من بود گفت:عجب وضعیتی.واقعا.یعنی همه ی کاری که ازمون برمیاد اینکه خودمونو به عنوان ناهار بهشون تقدیم کنیم؟
دیگه خیلی داره میره رو اعصابم.یه چوب برداشتم و بلافاصله و محکم زدم توی سرش احمق نگا چه حرفایی رو میزنه.
-هوی بچه دماغو چیکار کردی هان؟
یه بار دیگه میخواستم بزنم تو سرش که میکاسا از پشت گرفتم و کشیدم..
-هوی میکاسا.میکاسا با توئم اهای
یه دفعه کوبوندم توی دیوار.اخ چقد محکم زد اهه
-میکاسا چت شده؟نمیدیدی چطوری داشت درموردشون حرف میزد؟حقش بود
با جدیت نگاهم کرد و گفت:ارن.نظرت راجب گروه شناسایی عوض شد؟
نگاه زمین کردم و اروم گفتم:نگاه کن.هیزما پخش و پلا شدن.بیا کمکم کن جمعشون کنم.
اومد کمکم و گفت:کمک نداره که.
(ویدیو رو نگاه کنین چون پیش نمایش قسمت بعدیه.لایکا بالای 20 باید بشه.بعد این یه قسمت دیه هم میزارم)