فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت پنجاه و پنجم
*ما حرف ها داریم*
میون وو...
میان انبوه جمعیتی که در ابتدای راهرو ایستاده بودند، چشم گرداندم تا جونگ سونگ را پیدا کنم.
با دیدن جونگوون به سمتش گام برداشتم و صدایش زدم که صحبتش را با هه سو قطع کرد و به سمتم برگشت.
جونگوون: دختر کجا رفتی یهو هممون رو ترسوندی؟
_الان موقع این حرفا نیس... جونگ سونگ رو ندیدی؟
جونگوون سرش را تکان داد و نگاهی به چشمانم انداخت و طوری که فقط من بشنوم گفت:
جونگوون: میدونم شوکه شدی اما لطفا از دستش عصبانی نشو...این بهترین فرصت اون بود.
سر به پایین انداختم و با صدایی که از ته چاه خشک شدهی گلویم میآمد، گفتم:
_انگار فقط من نمیدونستم...
جونگوون:....
سرم را بالا گرفتم به چشمان حمایت گرانه جونگوون خیره شدم که لبخندی به رویم زد و در گوشم زمزمه وار گفت:
جونگوون: تو برو همون جایی که همیشه میره منم میرم اطراف رو میگردم. اگه پیداش کردم بهت زنگ میزنم.
هر چه خوشحالی و حس تشکر بود را در چشمانم ریختم و سری تکان دادم و به سمت پشت بام دانشگاه راه افتادم.
از میان جمعیت خود را بیرون کشیدم و به سمت پله ها دویدم.
هر طبقه را از نظر می گذراندم تا شاید او را بیابم.
با رسیدن به پشت بام دست بر زانو هایم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
نگاهم را که بالا کشیدم، او را که رو صندلی نشسته بود و ساعدش را روی چشمانش گذاشته بود، دیدم.
دکمه اول پیراهنش را باز گذاشته بود و در آرام ترین حالت ممکن تکیه بر صندلی زده بود؛ حتی دریغ از یک بالا و پایین شدن قفسه سینهاش.
نگران حالش بودم...بیش از اندازه... او همیشه برای حالم بدم مرهم بود و الان... نمیدانستم چگونه مرهم حال خرابش باشم.
روال این بود که من از درد و عذاب به خود بپیچم و او گره از مشکلاتم بگشاید و حالا این قضیه برعکس شده بود و من نمیدانستم چگونه گره ای که خودم باعث آن شدم را باز کنم.
ترسیدن از او را بلد نبودم اما ترسیدن از خودم را چرا...
من میترسیدم از اینکه بلد نبودم حرف بزنم. همیشه جونگ سونگ حرف بودو من گوش شنوا؛ اما اینبار فرق میکرد.
مادرم همیشه میگفت سخت ترین کارها فقط اولشان است و کافیست خودت را به سمت ماجرا هل بدهی.
اما از بس او مرا به زندگی کردن هل داده بود راه رفتن را از یاد برده بودم.
نظرات