ایران همدل

amir amiry
amir amiry

حق داشتند قدیمی‌ها که می‌گفتند آدم سنگ بشود اما مادر نه. آدم مادر که شد دیگر هیچ تصویری از ذهن و جانش پاک نمی‌شود. منِ مادر، هر نمایی از کودکی زخمی یا پیکری کوچک، قلبم را هزار تکه می‌کند. وقتی فیلم وداع پدربزرگ یوسف را دیدم، انگار نفس در سینه‌ام گیر کرد. آن لحظه، دیگر او فقط نوه‌ی مردی در غزه نبود؛ او فرزند همه‌ی ما مادرها بود.

یوسف، تنها چهار سال داشت. کودکی که دنیا را هنوز با توپ پلاستیکی و خنده‌های بی‌پایان می‌دید. من در نگاهش محمدحسینم را می‌دیدم، با همان قد و قامت و همان سن و سال که همین دیروز در حیاط خانه دنبال توپش می‌دوید. خنده‌های کودکانه هیچ مرزی نمی‌شناسد، اما بمب‌ها، حتی آن‌ها را هم نشانه گرفتند.

وقتی پدربزرگ یوسف خم شد، دست لرزانش را روی تن بی‌جان نوه‌اش گذاشت و گریست، قلبم شکست. آن صحنه برای من فقط یک تصویر نبود؛ بوی خاک سوخته، صدای گریه‌ی مردی شکسته، و آغوشی که برای همیشه خالی مانده بود، همه‌اش را در ذهنم زنده دیدم. تصویر کردم، زندگی کردم. همان لحظه با خودم گفتم: اگر روزی دست‌های کوچک فرزندم، سرد و بی‌حرکت در آغوشم بیفتد چه؟ از من چه باقی می‌ماند؟

این سوال مثل خنجری در سینه‌ام فرورفت. هیچ مادری نمی‌تواند از این تصور بگریزد. برای همین است که غزه برایم فقط نامی در خبرها نیست. غزه همان لرزشی‌ست که هر بار با شنیدن صدای انفجار در دل مادرها می‌افتد. همان دلهره‌ای‌ست که در دل ما هم زنده است وقتی آن‌ها شب‌ها بچه‌هایشان را در آغوش می‌گیرند و دعا می‌کنند صبح فردا همچنان نفس بکشند.

پدربزرگ یوسف در آن وداع، تنها نبود. من، و هزاران مادر دیگر، کنار او گریستیم. ما همه با او دفن شدیم. اما در عین حال، صدایش را به جان گرفتیم؛ صدایی که فریاد می‌زند: «کودکان ما حق زندگی دارند.»

یوسف دیگر نمی‌خندد، اما خنده‌هایش مثل نوری در کوچه‌های تاریک غزه می‌پیچد. و ما مادرها، هر بار که کودکی پرپر می‌شود، دوباره زخمی می‌شویم، اما باز بلند می‌شویم؛ چون تنها سرمایه‌ی ما همین عشق است. عشقی که هیچ بمبی توان خاموش کردنش را ندارد.

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

ایران همدل

۰ لایک
۰ نظر

حق داشتند قدیمی‌ها که می‌گفتند آدم سنگ بشود اما مادر نه. آدم مادر که شد دیگر هیچ تصویری از ذهن و جانش پاک نمی‌شود. منِ مادر، هر نمایی از کودکی زخمی یا پیکری کوچک، قلبم را هزار تکه می‌کند. وقتی فیلم وداع پدربزرگ یوسف را دیدم، انگار نفس در سینه‌ام گیر کرد. آن لحظه، دیگر او فقط نوه‌ی مردی در غزه نبود؛ او فرزند همه‌ی ما مادرها بود.

یوسف، تنها چهار سال داشت. کودکی که دنیا را هنوز با توپ پلاستیکی و خنده‌های بی‌پایان می‌دید. من در نگاهش محمدحسینم را می‌دیدم، با همان قد و قامت و همان سن و سال که همین دیروز در حیاط خانه دنبال توپش می‌دوید. خنده‌های کودکانه هیچ مرزی نمی‌شناسد، اما بمب‌ها، حتی آن‌ها را هم نشانه گرفتند.

وقتی پدربزرگ یوسف خم شد، دست لرزانش را روی تن بی‌جان نوه‌اش گذاشت و گریست، قلبم شکست. آن صحنه برای من فقط یک تصویر نبود؛ بوی خاک سوخته، صدای گریه‌ی مردی شکسته، و آغوشی که برای همیشه خالی مانده بود، همه‌اش را در ذهنم زنده دیدم. تصویر کردم، زندگی کردم. همان لحظه با خودم گفتم: اگر روزی دست‌های کوچک فرزندم، سرد و بی‌حرکت در آغوشم بیفتد چه؟ از من چه باقی می‌ماند؟

این سوال مثل خنجری در سینه‌ام فرورفت. هیچ مادری نمی‌تواند از این تصور بگریزد. برای همین است که غزه برایم فقط نامی در خبرها نیست. غزه همان لرزشی‌ست که هر بار با شنیدن صدای انفجار در دل مادرها می‌افتد. همان دلهره‌ای‌ست که در دل ما هم زنده است وقتی آن‌ها شب‌ها بچه‌هایشان را در آغوش می‌گیرند و دعا می‌کنند صبح فردا همچنان نفس بکشند.

پدربزرگ یوسف در آن وداع، تنها نبود. من، و هزاران مادر دیگر، کنار او گریستیم. ما همه با او دفن شدیم. اما در عین حال، صدایش را به جان گرفتیم؛ صدایی که فریاد می‌زند: «کودکان ما حق زندگی دارند.»

یوسف دیگر نمی‌خندد، اما خنده‌هایش مثل نوری در کوچه‌های تاریک غزه می‌پیچد. و ما مادرها، هر بار که کودکی پرپر می‌شود، دوباره زخمی می‌شویم، اما باز بلند می‌شویم؛ چون تنها سرمایه‌ی ما همین عشق است. عشقی که هیچ بمبی توان خاموش کردنش را ندارد.