در حال بارگذاری ویدیو ...

پارت ۱۱ _ فصل دوم (در آغوش مرگ)

دُخترِ ماه
دُخترِ ماه

نگاهش به ستاره های آسمون بود که داشتن به قشنگ ترین حالت ممکن می‌درخشیدن...
ماه کامله کامل بود. مثل اینکه ماه هم داشت به زهرا امید ادامه دادن میداد! نویدی از آینده ای روشن و زیبا! آینده ای که شاید بخشیش باید تنهایی طی میشد...
سرش رو برگردوند. تقریبا رسیده بودند. تابلوی فرودگاه مشخص بود. تا چند دقیقه دیگه وارد محوطه فرودگاه میشدن و چقدر ترکیب احساساتش عجیب بود! خوشحالی و غم! ترس و شجاعت! امید و نگرانی! همش با هم بود...
به خانوادش نگاه کرد که برای بدرقه اش اومده بودن.
دوباره نگاهش رو به آسمون برگردوند...
چند سال گذشته بود. اما آسمون همون آسمون چند سال پیش بود. وقتی که داشت برای زنده بودنش تلاش می‌کرد!
پنجره ماشین رو پایین داد و در حالیکه باد خنک نیمه شب صورتش رو نوازش میداد به خودش گفت: "آفرین زهرا... کارت خوب بود. تونستی تا اینجاشو بیای و واقعا خوب دووم آوردی! اما ..."
=چند سال قبل =
(زهرا در حالیکه روی تخت دراز کشیده بود و داشت آسمون رو نگاه میکرد)
" اما چرا من؟ چرا الان؟ چرا من باید درگیر این بیماری بشم؟ من میخوام زنده بمونم! نمیخوام کارم به پیوند کشیده بشه! خداجونم میشه دستمو بگیری؟ میشه کمکم کنی دوباره سرپا بشم؟ "
ماه کامل بود و می‌درخشید. باید برای درمان به تهران میرفت... به فکر فرو رفت...
" عه زهرا دیدی برای همین تهران به رضا جواب رد دادی الان با چه حالی باید بری تهران! دل ها صاحب دارن و تو تقاص اونو داری پس میدی! نه محاله... چطور ممکنه. مگه فقط من دل شکوندم؟ دل خودم چی؟ حرفا و کارایی که بقیه ناجوانمردانه در حقم کردن چی؟ کارماش فقط برای منه؟ پس اونا چی؟
اصلا اینا به کنار دیگه چرا خواب نمیبینم؟ یعنی این آخره راهه؟ یعنی زندگیم قراره اینجوری تموم بشه؟ با بیماری و تو مسیر بیمارستان و... . اما این چیزی نبود که میخواستم! "

<ادامه دارد>

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

پارت ۱۱ _ فصل دوم (در آغوش مرگ)

۱۵ لایک
۰ نظر

نگاهش به ستاره های آسمون بود که داشتن به قشنگ ترین حالت ممکن می‌درخشیدن...
ماه کامله کامل بود. مثل اینکه ماه هم داشت به زهرا امید ادامه دادن میداد! نویدی از آینده ای روشن و زیبا! آینده ای که شاید بخشیش باید تنهایی طی میشد...
سرش رو برگردوند. تقریبا رسیده بودند. تابلوی فرودگاه مشخص بود. تا چند دقیقه دیگه وارد محوطه فرودگاه میشدن و چقدر ترکیب احساساتش عجیب بود! خوشحالی و غم! ترس و شجاعت! امید و نگرانی! همش با هم بود...
به خانوادش نگاه کرد که برای بدرقه اش اومده بودن.
دوباره نگاهش رو به آسمون برگردوند...
چند سال گذشته بود. اما آسمون همون آسمون چند سال پیش بود. وقتی که داشت برای زنده بودنش تلاش می‌کرد!
پنجره ماشین رو پایین داد و در حالیکه باد خنک نیمه شب صورتش رو نوازش میداد به خودش گفت: "آفرین زهرا... کارت خوب بود. تونستی تا اینجاشو بیای و واقعا خوب دووم آوردی! اما ..."
=چند سال قبل =
(زهرا در حالیکه روی تخت دراز کشیده بود و داشت آسمون رو نگاه میکرد)
" اما چرا من؟ چرا الان؟ چرا من باید درگیر این بیماری بشم؟ من میخوام زنده بمونم! نمیخوام کارم به پیوند کشیده بشه! خداجونم میشه دستمو بگیری؟ میشه کمکم کنی دوباره سرپا بشم؟ "
ماه کامل بود و می‌درخشید. باید برای درمان به تهران میرفت... به فکر فرو رفت...
" عه زهرا دیدی برای همین تهران به رضا جواب رد دادی الان با چه حالی باید بری تهران! دل ها صاحب دارن و تو تقاص اونو داری پس میدی! نه محاله... چطور ممکنه. مگه فقط من دل شکوندم؟ دل خودم چی؟ حرفا و کارایی که بقیه ناجوانمردانه در حقم کردن چی؟ کارماش فقط برای منه؟ پس اونا چی؟
اصلا اینا به کنار دیگه چرا خواب نمیبینم؟ یعنی این آخره راهه؟ یعنی زندگیم قراره اینجوری تموم بشه؟ با بیماری و تو مسیر بیمارستان و... . اما این چیزی نبود که میخواستم! "

<ادامه دارد>