بچه ها خودم اون حقیقت رو بهتون میگم
راستش من این حرفام رو نوشته بودم خواستم عکس بندازم بفرستم واستون ولی جوهر خودکار پخش شدش نمیشد خوند...
سلام❤
نمی دونم باید از کجا شروع کنم.آهان ببخشید که بد خطم:) راستش من بعد از مراسم نامزدی خواهرم که اسمش آلا هستش عضو نماشا شدم...آلا با پسری که من دوستش داشتم نامزد کرده ... خجالت می کشم و همینطور میترسم که این حرف ها رو بهتون بزنم...من ۱۴سالمه و واسه این اومدم پیش شما که خودم رو بتونم جای آلا بذارم...تو دنیای حقیقی این کار امکان پذیر نبود...قبر اون کسی که گفتم تو ۱۲ سالگی دیدم رو ۲ سال پیش دیدم و فهمیدم که یه مکعب مستطیل یه گوشه دنیا به این بزرگی وجود داره که دنیای من توش خوابیده بود...دقیقا همونطوری که گفتم زدم رو شونه زنعموم و تا شب سر قبرش نشسته بودم...اگه بعضی هاتون دیدین که راجب کتاب های کنکور میدونم واسه اینه که از الان دارم آماده میکنم خودم رو با این که هیچی ازشون نمیفهمم...یه بار که با آبجیم تنها بودیم راجب آرزوهامون از هم پرسیدیم که من گفتم دوست دارم صبح که از خواب بیدار میشم ۱۸ سالم باشه کنکور بدم دانشگاه قبول بشم و وقتی یه روز از دانشگاه رو تجربه کردم خدا یه مرگ بدون درد بهم بده...(چه آرزوی مزخرفی)اونم گفتش که با نامزدش خوشبخت بشه...منم یکم باهات حرف هایش ناراحت کننده زدم که بتونم گریه کنم و اون نفهمه برای چیه...همه اون چیزایی که گفتم رو من تو سن ۱۴ سالگی تجربه کردم و تنها چیزی که بلد بودم در مقابل خدا بگم این بود که خدایا مگه چند سالمه این چیزا رو تجربه کردم...
هنوز حاضرید من رو توی جمعتون قبول کنید؟
آخیش سبک شدم
نظرات (۶۳)