در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان نفس بى انتها پارت یک توضیحات

۶۵ نظر گزارش تخلف
مرگ حقه :)
مرگ حقه :)

بعد دعوایه دیشب به سر و صورتم یه نگاه انداختم دیدم عمرا نمیشه رفت خونه کبود هستم کبود تر میشم با هموون سر وصورت زخمیم رفتم بالایه کوهی که همیشه آرومم میکرد.نشستم و به ستاره ها خیره شدم خدایی خیلی قشنگ بودن وقتی به خودم اومدم که نورخورشید خورد تو چشمامو داشت کورم میکرد اصلا حواسم نبود که این همه ساعت گزشته بود و من هنوزم نشسته بودم دوباره خیره شده بودم که صدایه گوشیه مزخرفم بلند شد دیدم بابامه خیلی مغرورانه رفتار کردم –سلام بابا +سلام کوفت تو کدوم گوری هستی از دیشب تاحالا –به شما ربطی نداره خدافظ حتی نزاشتم بیچاره حرفشو کامل بزنه همینجوری گوشی رو روش قطع کردم و دوباره به موضوع دیشب فکر کردم یعنی واقعا بهترین دوستم میخواست منو بکشه ینی واقعا ؟به خودم اومدم و شرو به حرکت کردم نفهمیدم چی شد رسیدم پایین کوه دیگه نزدیک هایه ظهر بود گوشیمو نگاه کردم دیدم یا علی کل خانواده دوباره میسکال فرستادن –هووووووووف کاش من میمردم اینا راحت میشدن .تاکسی گرفتم و باز تا دمه خونه داشتم به این فکر میکردم که چه دروغی سر هم کنم ولی نمیشد لباسام که خاکی بود و پاره پوره زیر چشمم که کبود بود و لبمم که ورم کرده بود .-ولش کن چرا ترس میگم دیگه اصن به اونچه .

نظرات (۶۵)

Loading...

توضیحات

رمان نفس بى انتها پارت یک توضیحات

۶ لایک
۶۵ نظر

بعد دعوایه دیشب به سر و صورتم یه نگاه انداختم دیدم عمرا نمیشه رفت خونه کبود هستم کبود تر میشم با هموون سر وصورت زخمیم رفتم بالایه کوهی که همیشه آرومم میکرد.نشستم و به ستاره ها خیره شدم خدایی خیلی قشنگ بودن وقتی به خودم اومدم که نورخورشید خورد تو چشمامو داشت کورم میکرد اصلا حواسم نبود که این همه ساعت گزشته بود و من هنوزم نشسته بودم دوباره خیره شده بودم که صدایه گوشیه مزخرفم بلند شد دیدم بابامه خیلی مغرورانه رفتار کردم –سلام بابا +سلام کوفت تو کدوم گوری هستی از دیشب تاحالا –به شما ربطی نداره خدافظ حتی نزاشتم بیچاره حرفشو کامل بزنه همینجوری گوشی رو روش قطع کردم و دوباره به موضوع دیشب فکر کردم یعنی واقعا بهترین دوستم میخواست منو بکشه ینی واقعا ؟به خودم اومدم و شرو به حرکت کردم نفهمیدم چی شد رسیدم پایین کوه دیگه نزدیک هایه ظهر بود گوشیمو نگاه کردم دیدم یا علی کل خانواده دوباره میسکال فرستادن –هووووووووف کاش من میمردم اینا راحت میشدن .تاکسی گرفتم و باز تا دمه خونه داشتم به این فکر میکردم که چه دروغی سر هم کنم ولی نمیشد لباسام که خاکی بود و پاره پوره زیر چشمم که کبود بود و لبمم که ورم کرده بود .-ولش کن چرا ترس میگم دیگه اصن به اونچه .