در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان بهم نمره چند میدی ؟(توضیحات)

۱۱ نظر
گزارش تخلف
*nafiseh*
*nafiseh*

خیلی خوشحال شده بودم ولی باید شرایطمم در نظر میگرفتم. من حتی لباس مناسب برای رفتن به این مهمونی رو هم نداشتم واسه همین برخلاف میلم. من :نمیام. نازی :وا دیونه ای میدونی چه مهمونی توپیه اصلا از کجا معلوم دیگه بتونی به همچین مهمونیی بری ؟ اریکا:گفتم که نمیام تازشم اگه بیام مامانم تنها میمونه. نازی:طوبا خانم که هست پس الکی بهونه نیار .بعدم یه نگاه بهم انداختو نازی :راستی من یه لباس تازگی ها برا خودم خریدم که به تنم تنگه دوست داری برای فردا شب اونو بپوشی اممم فکر کنم تو تنت خیلی خوشکل باشه. هر چند که از این پیشنهاد ناراحت شدم ولی واقعیت این بود که بین من و نازنین صمیمی ترین دوستمم فاصله های زیادی بود که من نمیتونم اون ها رو ندید بگیرم و گاهی اوقات بهش حسادت میکنم ولی باید این رو هم در نظر میگرفتم که اگه اقا صابر و خانومش نبودن معلوم نبود سر منو مامانم چی میومد و من باید همیشه قدر دان اون ها باشم از طرفی دلم بود که به این جشن برم شاید به قول نازی دیگه همچین مراسمی گیرم نمیومد. من:حالاکه انقده اصراررر میکنی باشه (چه پرووو) نازی :خوب پس بریم خونه ما که هم لباسو بهت بدم وهم ناهار مامان گلیمو بزنیم بر بدن من:نه من میرم خونه مامانم تنهاست گناه داره نازی :باش پس فردا لباسو میارم مغازه ببری خونه تا ببینی تو تنت چطوره .من: باشه. با نازی و اقا صابر خدافظی کردم و راه خونه رو در پیش گرفتم خونه ما دو کوچه پایین تر از خونه نازنین شان بود. تو راه به این فکر میکردم که جشن فرداشب باید چطور باشه که نازی انقده هیجان زده بود حتما باید خیلی قشنگ باشه. به خونه رسیدم وارد خونه که شدم دیدم طوبا خانم صاحب خونمون که با ما تو یه حیاط زندگی میکرد وشوهرشو در اثر مریضی از دست داده بود داره لباساشو روطناب پهن میکنه من:سلام طوبا خانوم خسته نباشی. طوبا :علیک سلام بیا اینورلباسو بگیر ابشو بچلونیم. اینم از طوبا خانوم به هیچ عنوان نمیتونی از دستش قصر در بری. رفتم کمکش بعد از تمام شدن لباسا رفتم تو خونه دیدم مامانم داره مثل همیشه سبزی پاک میکنه. یعنی میزاره که من به مهمونی امشب برم ؟رفتم کمکش. من :سلام مامان خانوم گل گلاب وای پاشو خسته شدی بقیه رو من پاک میکنم. مامان با یه حالت خر خودتی منو نگاه کرد و مامان:علیک چه خبره کبکت خروس میخونه .من :وا مامان بده خوشحالم. بعد از چند ثانیه. من:فرداشب تولد دوست نازنینه منم دعوت شدم .

نظرات (۱۱)

Loading...

توضیحات

رمان بهم نمره چند میدی ؟(توضیحات)

۱۷ لایک
۱۱ نظر

خیلی خوشحال شده بودم ولی باید شرایطمم در نظر میگرفتم. من حتی لباس مناسب برای رفتن به این مهمونی رو هم نداشتم واسه همین برخلاف میلم. من :نمیام. نازی :وا دیونه ای میدونی چه مهمونی توپیه اصلا از کجا معلوم دیگه بتونی به همچین مهمونیی بری ؟ اریکا:گفتم که نمیام تازشم اگه بیام مامانم تنها میمونه. نازی:طوبا خانم که هست پس الکی بهونه نیار .بعدم یه نگاه بهم انداختو نازی :راستی من یه لباس تازگی ها برا خودم خریدم که به تنم تنگه دوست داری برای فردا شب اونو بپوشی اممم فکر کنم تو تنت خیلی خوشکل باشه. هر چند که از این پیشنهاد ناراحت شدم ولی واقعیت این بود که بین من و نازنین صمیمی ترین دوستمم فاصله های زیادی بود که من نمیتونم اون ها رو ندید بگیرم و گاهی اوقات بهش حسادت میکنم ولی باید این رو هم در نظر میگرفتم که اگه اقا صابر و خانومش نبودن معلوم نبود سر منو مامانم چی میومد و من باید همیشه قدر دان اون ها باشم از طرفی دلم بود که به این جشن برم شاید به قول نازی دیگه همچین مراسمی گیرم نمیومد. من:حالاکه انقده اصراررر میکنی باشه (چه پرووو) نازی :خوب پس بریم خونه ما که هم لباسو بهت بدم وهم ناهار مامان گلیمو بزنیم بر بدن من:نه من میرم خونه مامانم تنهاست گناه داره نازی :باش پس فردا لباسو میارم مغازه ببری خونه تا ببینی تو تنت چطوره .من: باشه. با نازی و اقا صابر خدافظی کردم و راه خونه رو در پیش گرفتم خونه ما دو کوچه پایین تر از خونه نازنین شان بود. تو راه به این فکر میکردم که جشن فرداشب باید چطور باشه که نازی انقده هیجان زده بود حتما باید خیلی قشنگ باشه. به خونه رسیدم وارد خونه که شدم دیدم طوبا خانم صاحب خونمون که با ما تو یه حیاط زندگی میکرد وشوهرشو در اثر مریضی از دست داده بود داره لباساشو روطناب پهن میکنه من:سلام طوبا خانوم خسته نباشی. طوبا :علیک سلام بیا اینورلباسو بگیر ابشو بچلونیم. اینم از طوبا خانوم به هیچ عنوان نمیتونی از دستش قصر در بری. رفتم کمکش بعد از تمام شدن لباسا رفتم تو خونه دیدم مامانم داره مثل همیشه سبزی پاک میکنه. یعنی میزاره که من به مهمونی امشب برم ؟رفتم کمکش. من :سلام مامان خانوم گل گلاب وای پاشو خسته شدی بقیه رو من پاک میکنم. مامان با یه حالت خر خودتی منو نگاه کرد و مامان:علیک چه خبره کبکت خروس میخونه .من :وا مامان بده خوشحالم. بعد از چند ثانیه. من:فرداشب تولد دوست نازنینه منم دعوت شدم .