-من یه چیزی راجع به خانواده باقری فهمیدم
-ب:چه چیزی؟
-اونا اگه ادمای فداکار ومهربونی بودند ریمارو بزرگ میکردند که دخترشون بود نه من رو
ب:اونا ادمای خوبی نبودند ارزو
-اما چی شد که من رو نگه داشتند؟
ب:مادر رو مینا و پدرش دخترعمو پسرعمو بودند .چون بچه دار نمیشدند لقاح مصنوعی انجام دادند . الان رومینا بچه
اقای باقری و ریما اون بچه ی نامشروع اقای باقریه
وای چه وحشتناک
امروز صبح که از خواب پاشدم انرژی زاید الوصفی دارم سریع لباس خوابم رو بایه پیرهن صورتی ماکسی بلند که یه کمر نازک طلایی میخورد عوض کردم موهام رو شونه زدم ویه تل پهنه قهوه ای هم زدم.دیدم از پایین صدا میاد از پنجره ی اتاقم نگاه کردم امین رو دیدم که کنار ماشین وایسادم کله ماشین کادو پیچ شده بود.سریع یه شال پهن مشکی سرم کردم ودویدم پایین فورا از عمارت بیرون رفتم وبه سمت حیاط رفتم .پدرم نبود فقط امین پیش ماشین بود .دقایقی بعد پدرم به ما ملحق شد .بدون توجه به حظور امین پدرم رو سخت دراغوش گرفتم .پدرم تبسمی کردو بعد شروع به بازکردن کردم نمیدونم والا کسی مگه ماشینم کادو میکنه .بادیدن ماشین هنگ کردم بوگاتی سفید همونی که دوس داشتم
****