نجابت من پرات 54

۰ نظر
گزارش تخلف
دنیاسینگ گرور
دنیاسینگ گرور

-کارن این چیزایی که داری میگی رو خودم حفظم دلیل ازدواجت چی بود
-تو
پوزخندی زدم و گفتم:من؟
-اره تو من برای نجات تو اینکار رو کردم
-نمیفهمم
-اتنا ازم خواست که بیام یه سربهش بزنم بهم گفت که اگه میخوام تورو نجات بدم باید باهاش ازدواج کنم
-نمیفهمم
-خودم هم اولش نفهمیدم ولی بعد گفت اگه من باهاش ازدواج کنم میتونه کاری کنه که مادر هامین رضایت بده چون که میخواستند هامین بااتنا ازدواج کنه واینظوری دیگه اتنا بیوه نیست و مشکل حله
-باورم نمیشه
-من بااتنا ازدواج کردم برای نجات تو
-داری چرت میگی
-نه حرفام همه راسته خوده خواهرت شراییط ملاقات رو جور کرد
-رومینا؟ ولی اونکه اصن ایران نبود
-نه ریما
-اماتوریما رو ازکجامیشناسی
-بماند
چندلحظه به فکر فرورفتم و سپس از جام بلند شدم و گفتم:دیگه برام مهم نیست تو گذشته چه اتفاقایی افتاده الان برام مهمه . وبعد زود از کافی شاپ بیرون اومدمو به سمت ماشینم راه افتادم وقتی سوار ماشینم شدم ناگهان بغض بدی گلوم رو گرفت بلند شدم رفتم بام تهران یاد خاطرانه نامزدیم با کارن افتادم یاد خاطراتم با کاوه واقعا مونده بودم .نمی خواستم که همه چی رو بهم بزنم فک میکردم این یه شانسه برای منو کارن شایدم یه عذاب برای مریم اون دختر هیچ گناهی نداره اون یه بچشت که منو مادرش میدونه اونو به کی بسپارم .خدایا خودت کمکم کن .کمکم کن که درست تصمیم بگیرم .اینقدر گریه کردم وجیغ کشیدم که دیگه هیچ حسی برام نمونده بود اخرین کلمه ای که شنیدم صدای کارن بود که داشت صدام میکرد .

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

نجابت من پرات 54

۱ لایک
۰ نظر

-کارن این چیزایی که داری میگی رو خودم حفظم دلیل ازدواجت چی بود
-تو
پوزخندی زدم و گفتم:من؟
-اره تو من برای نجات تو اینکار رو کردم
-نمیفهمم
-اتنا ازم خواست که بیام یه سربهش بزنم بهم گفت که اگه میخوام تورو نجات بدم باید باهاش ازدواج کنم
-نمیفهمم
-خودم هم اولش نفهمیدم ولی بعد گفت اگه من باهاش ازدواج کنم میتونه کاری کنه که مادر هامین رضایت بده چون که میخواستند هامین بااتنا ازدواج کنه واینظوری دیگه اتنا بیوه نیست و مشکل حله
-باورم نمیشه
-من بااتنا ازدواج کردم برای نجات تو
-داری چرت میگی
-نه حرفام همه راسته خوده خواهرت شراییط ملاقات رو جور کرد
-رومینا؟ ولی اونکه اصن ایران نبود
-نه ریما
-اماتوریما رو ازکجامیشناسی
-بماند
چندلحظه به فکر فرورفتم و سپس از جام بلند شدم و گفتم:دیگه برام مهم نیست تو گذشته چه اتفاقایی افتاده الان برام مهمه . وبعد زود از کافی شاپ بیرون اومدمو به سمت ماشینم راه افتادم وقتی سوار ماشینم شدم ناگهان بغض بدی گلوم رو گرفت بلند شدم رفتم بام تهران یاد خاطرانه نامزدیم با کارن افتادم یاد خاطراتم با کاوه واقعا مونده بودم .نمی خواستم که همه چی رو بهم بزنم فک میکردم این یه شانسه برای منو کارن شایدم یه عذاب برای مریم اون دختر هیچ گناهی نداره اون یه بچشت که منو مادرش میدونه اونو به کی بسپارم .خدایا خودت کمکم کن .کمکم کن که درست تصمیم بگیرم .اینقدر گریه کردم وجیغ کشیدم که دیگه هیچ حسی برام نمونده بود اخرین کلمه ای که شنیدم صدای کارن بود که داشت صدام میکرد .