در حال بارگذاری ویدیو ...

روضه حضرت رقیه - حاج محمود کریمی

نوای شیعه
نوای شیعه

بین بازار راه می‌رفتند
دست در دست، دختر و پدری
دخترک گفت: می‌شود بابا؟!
گوشواره برای من بخری؟

پدر از شوق شادی دختر
رفت تا حجره‌ی طلاسازی
گوشواره خرید؛ دختر گفت:
گوشوار مرا می‌اندازی؟

پدرش گفت: دخترم این‌جا
پر نامحرم است عزیز دلم
صبر کن تا به‌سمت خانه رویم
عمّه هم، خانه هست عزیز دلم

وقت برگشت سمت خانه‌یشان
حجره‌ی روسری فروشی دید
چندتا روسری گلدار و
گل‌سرهای دخترانه خرید

حسّ پرواز داشت بر روی ابر
دخترک روی شانه‌های پدر
بین پرواز، گاه خم میشد
برسد تا به او صدای پدر

در همین حین، یک‌نفر ناگاه
لگدی زد به پهلوی دختر
بعد زد بی‌هوا کشیده‌ای و
ترکی خورد ابروی دختر

دخترک مثل بید می‌لرزید
بین زنجیر بود دستانش
خواب شیرین او، خراب شد و
لرزه افتاد در تن و جانش

مردک مست، داد میزد هی
دخترک گریه کرد و می‌ترسید
گله‌ها ماند تا زمانی که
سر باباش در طبق می‌دید

دست خود می‌کشید بر سر او
بوسه می‌داد روی بابا را
بود رأس پدر در آغوشش
ناز می‌کرد موی بابا را

یاد آن روزهای رویایی
باز هم دختر پدر، شده بود
هی زبان می‌گرفت با گریه
روضه‌خوان سر پدر شده بود

دست خود را گذاشت بر رگ‌ها
حنجری ریش‌ریش را حس کرد
تا که با اشک گفت: یاابتا
گلوی پاره‌پاره، خس‌خس کرد

یادم میاد وداع کردیم
چقد حرم پریشون بود
توو خیمه‌ها که خوابم برد
بابام هنوز توو میدون بود

از انتظار و از درد توو خیمه رفتم از حال
میگن که آخر کار، کشوندش به گودال

می‌بینم اشکامو بابام
به خنده‌ها بدل کرده
به هوش میام و می‌بینم
عمّه، منو بغل کرده

دیگه شفای دردمو مگه توو خواب ببینم
نه می‌تونم بخوابم؛ نه می‌تونم بشینم

شکایت همه بابا
از دست نیزه‌دارانه
من امّا بیشترین ترسم
از ناقه‌ها‌ی عریانه

بیا منو بغل کن؛ بیا منو سوار کن

خدا می‌دونه دیگه، نه می‌تونم سوار شم
نه می‌تونم ببینم؛ نه می‌تونم بیدار شم

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

روضه حضرت رقیه - حاج محمود کریمی

۱ لایک
۰ نظر

بین بازار راه می‌رفتند
دست در دست، دختر و پدری
دخترک گفت: می‌شود بابا؟!
گوشواره برای من بخری؟

پدر از شوق شادی دختر
رفت تا حجره‌ی طلاسازی
گوشواره خرید؛ دختر گفت:
گوشوار مرا می‌اندازی؟

پدرش گفت: دخترم این‌جا
پر نامحرم است عزیز دلم
صبر کن تا به‌سمت خانه رویم
عمّه هم، خانه هست عزیز دلم

وقت برگشت سمت خانه‌یشان
حجره‌ی روسری فروشی دید
چندتا روسری گلدار و
گل‌سرهای دخترانه خرید

حسّ پرواز داشت بر روی ابر
دخترک روی شانه‌های پدر
بین پرواز، گاه خم میشد
برسد تا به او صدای پدر

در همین حین، یک‌نفر ناگاه
لگدی زد به پهلوی دختر
بعد زد بی‌هوا کشیده‌ای و
ترکی خورد ابروی دختر

دخترک مثل بید می‌لرزید
بین زنجیر بود دستانش
خواب شیرین او، خراب شد و
لرزه افتاد در تن و جانش

مردک مست، داد میزد هی
دخترک گریه کرد و می‌ترسید
گله‌ها ماند تا زمانی که
سر باباش در طبق می‌دید

دست خود می‌کشید بر سر او
بوسه می‌داد روی بابا را
بود رأس پدر در آغوشش
ناز می‌کرد موی بابا را

یاد آن روزهای رویایی
باز هم دختر پدر، شده بود
هی زبان می‌گرفت با گریه
روضه‌خوان سر پدر شده بود

دست خود را گذاشت بر رگ‌ها
حنجری ریش‌ریش را حس کرد
تا که با اشک گفت: یاابتا
گلوی پاره‌پاره، خس‌خس کرد

یادم میاد وداع کردیم
چقد حرم پریشون بود
توو خیمه‌ها که خوابم برد
بابام هنوز توو میدون بود

از انتظار و از درد توو خیمه رفتم از حال
میگن که آخر کار، کشوندش به گودال

می‌بینم اشکامو بابام
به خنده‌ها بدل کرده
به هوش میام و می‌بینم
عمّه، منو بغل کرده

دیگه شفای دردمو مگه توو خواب ببینم
نه می‌تونم بخوابم؛ نه می‌تونم بشینم

شکایت همه بابا
از دست نیزه‌دارانه
من امّا بیشترین ترسم
از ناقه‌ها‌ی عریانه

بیا منو بغل کن؛ بیا منو سوار کن

خدا می‌دونه دیگه، نه می‌تونم سوار شم
نه می‌تونم ببینم؛ نه می‌تونم بیدار شم

مذهبی