آینده مهم نبود وقتی حالش آنقدر داغان بود
و چقدر دلش میخواست برود حوصله این آدم ها و حرف ها و نگاه هایشان و امید های توخالی شان را نداشت .
اینکه هرچیز کوچکی اورا به گذشته اش پرت میکرد دردناک بود ، اینکه هر دفعه به خودش بگوید " چرا بازم من؟ " ، اینکه مسئول خوشحالیش بود ولی فاقد تواناییش ، اینکه الان خسته بود ، اینکه میتوانست ولی نمیتوانست ...
داغی اشکش را تا پایین چانه اش حس میکرد ، آب دهانش را قورت داد نفس بلندی گرفت و ناگهان فریاد زد : از همتون متنفرم ، از تک تکتون از اعماق وجودم بدم میاد ، برید به درک برید به دررررک .
ماندن و تحمل کردنشان بیهوده بود ، همانطور که از هق هق نفسش بالا نمی امد به بیرون دوید . آینده مهم نبود وقتی حالش آنقدر داغان بود حتی اینکه شاید وضعیت از این هم بدتر میشد مهم نبود ، هیچ چیز مهم نبود ...
_Hara
نظرات (۳)