شازده کوچولو پارت پنجم + موزیک
٣
خیلی طول کشید تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهریار کوچولو که مدام مرا سوال پیچ میکرد خودش انگار هیچ وقت سوال های مرا نمیشنید. فقط چیزهایی که جسته گریخته از دهنش میپرید کم کم همه چیز را به من آشکار کرد. مثلا اول بار که هواپیمای مرا دید (راستی من هواپیما نقاشی نمیکنم، سختم است.) ازم پرسید:
-این چیز چیه؟
-این »چیز« نیست: این پرواز میکند. هواپیماست. هواپیمای من است.
و از این که به اش میفهماندم من کسی ام که پرواز میکنم به خود میبالیدم. حیرت زده گفت:
-چی؟ تو از آسمان افتاده ای؟
با فروتنی گفتم:
-آره.
گفت:
-اوه، این دیگر خیلی عجیب است!
و چنان قهقهه ی ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم میخواهد دیگران گرفتاری هایم را جدی بگیرند. خنده هایش را که کرد گفت:
-خب، پس تو هم از آسمان میآیی! اهل کدام سیارهای؟...
بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابید. یکهو پرسیدم:
-پس تو از یک سیاره ی دیگر آمده ای؟
آرام سرش را تکان داد بی این که چشم از هواپیما بردارد.
اما جوابم را نداد، تو نخ هواپیما رفته بود و آرام آرام سر تکان میداد. گفت:
-هر چه باشد با این نباید از جای خیلی دوری آمده باشی...
مدت درازی تو خیال فرو رفت، بعد بره اش را از جیب در آورد و محو تماشای آن گنج گرانبها شد.
فکر میکنید از این نیمچه اعتراف »سیاره ی دیگرِ» او چه هیجانی به من دست داد؟ زیر پاش نشستم که حرف بیشتری از زبانش بکشم:
-تو از کجا میآیی آقا کوچولوی من؟ خانهات کجاست؟ برهی مرا میخواهی کجا ببری؟
مدتی در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت:
-حسن جعبه ای که بم داده ای این است که شبها میتواند خانه اش بشود
. -معلوم است... اما اگر بچه ی خوبی باشی یک ریسمان هم بِت میدهم که روزها ببندیش. یک ریسمان با یک میخ طویله... انگار از پیشنهادم جا خورد، چون که گفت:
-ببندمش؟ چه فکر ها!
-آخر اگر نبندیش راه میافتد میرود گم میشود.
دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد:
-مگر کجا میتواند برود؟
-خدا میداند. راستِ شکمش را میگیرد و میرود…
-بگذار برود...اوه، خانه ی من آنقدر کوچک است!
و شاید با یک خرده اندوه در آمد که:
-یکراست هم که بگیرد برود جای دوری نمیرود...
نظرات (۵۹)