در حال بارگذاری ویدیو ...

143

۸ نظر
گزارش تخلف
K.R.R.A...SHiN
K.R.R.A...SHiN

پس عقل میگفت فعلا تحت حمایت روکی بمونم گرچه ممکن بود اون هم خونم رو بخوره ولی روکی شخصیت صد درصد منطقی تری نسبت به آیاتو داشت درضمن باهاش سر لج هم نداشتم... انگار روکی از این حرکت من خوشش اومده بود چون لبخند نیم بندی زد ولی ایاتو عصبی تر شد با صدای بلندی گفت: هوی تو!! زود باش بیا اینجا! حق به جانب گفتم: عقلمو از دست ندادم بیام سمت تویی که میخوای خونمو بخوری! حالتی تعجب زده به خودش گرفت و بعد دوباره با اخم گفت: احمق!!..چطور جرعت میکنی رو حرف من حرف بزنی!؟ فکر کردی اون دیگه خونتو نمیخوره!؟ روکی جای من جواب داد: قطعا درک و مراعات من بالا تر از توعه! یکهو آیاتو خشمگین شد یقه ی روکی رو توی دستش گرفت مچ دستم از داخل دستش ول شد آیاتو داد زد: تو فکر کردی خییلی بهتر از منی ها!؟ همون موقع حس کردم جسم شبح مانندی از کنار صورتم رد شد سریع برمیگردم و پشت سرم رو نگاه میکنم...چیزی نمیبینم صدای ضعیفی مثل بوق های بریده و شنیده میشد... آروم رفتم سمت صدا صدای بوق هی تند تر و تند تر میشد...عجیبه مثل صدای....یکهو با فکری که به ذهنم رسید چشم هام گشاد شد...
میکو
با شنیدن صدای انفجار وحشتناکی از طبقه ی پایین سراسیمه از پله ها دویدم پایین با دیدن صحنه ی رو به روم شک زده ایستادم میلوریا روی زمین افتاده بود و آیاتو و روکی پشت سرش افتاده بودن یه دست میلوریا برای دفاع از صورتش بالا قرار گرفته بود اما چیزی که منو شگفت زده میکرد کنی جلو تر از میلوریا قرار داشت اشیا به همراه پاره آتش هایی که سمتشون پرتاب شده داخل هاله ای بدون حرکت ایستاده بودن میلوریا متوقفشون کرده بود! با قدرتش!! اون قدرتشو آزاد کرده بود و معنیش این میشد که... دقیقا همون ثانیه میلوریا از جلوی چشم هام ناپدید شد اشیاعی که توی هوا مونده بودن افتادن روی زمین و پاره آتش هایی که متوقف شده بودن محو شدن... میلوریا هم ....رفت...

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

143

۱۳ لایک
۸ نظر

پس عقل میگفت فعلا تحت حمایت روکی بمونم گرچه ممکن بود اون هم خونم رو بخوره ولی روکی شخصیت صد درصد منطقی تری نسبت به آیاتو داشت درضمن باهاش سر لج هم نداشتم... انگار روکی از این حرکت من خوشش اومده بود چون لبخند نیم بندی زد ولی ایاتو عصبی تر شد با صدای بلندی گفت: هوی تو!! زود باش بیا اینجا! حق به جانب گفتم: عقلمو از دست ندادم بیام سمت تویی که میخوای خونمو بخوری! حالتی تعجب زده به خودش گرفت و بعد دوباره با اخم گفت: احمق!!..چطور جرعت میکنی رو حرف من حرف بزنی!؟ فکر کردی اون دیگه خونتو نمیخوره!؟ روکی جای من جواب داد: قطعا درک و مراعات من بالا تر از توعه! یکهو آیاتو خشمگین شد یقه ی روکی رو توی دستش گرفت مچ دستم از داخل دستش ول شد آیاتو داد زد: تو فکر کردی خییلی بهتر از منی ها!؟ همون موقع حس کردم جسم شبح مانندی از کنار صورتم رد شد سریع برمیگردم و پشت سرم رو نگاه میکنم...چیزی نمیبینم صدای ضعیفی مثل بوق های بریده و شنیده میشد... آروم رفتم سمت صدا صدای بوق هی تند تر و تند تر میشد...عجیبه مثل صدای....یکهو با فکری که به ذهنم رسید چشم هام گشاد شد...
میکو
با شنیدن صدای انفجار وحشتناکی از طبقه ی پایین سراسیمه از پله ها دویدم پایین با دیدن صحنه ی رو به روم شک زده ایستادم میلوریا روی زمین افتاده بود و آیاتو و روکی پشت سرش افتاده بودن یه دست میلوریا برای دفاع از صورتش بالا قرار گرفته بود اما چیزی که منو شگفت زده میکرد کنی جلو تر از میلوریا قرار داشت اشیا به همراه پاره آتش هایی که سمتشون پرتاب شده داخل هاله ای بدون حرکت ایستاده بودن میلوریا متوقفشون کرده بود! با قدرتش!! اون قدرتشو آزاد کرده بود و معنیش این میشد که... دقیقا همون ثانیه میلوریا از جلوی چشم هام ناپدید شد اشیاعی که توی هوا مونده بودن افتادن روی زمین و پاره آتش هایی که متوقف شده بودن محو شدن... میلوریا هم ....رفت...