در حال بارگذاری ویدیو ...

پارت نونزدهم داستان اسیرعشق

۴۰ نظر
گزارش تخلف
!SARAH!
!SARAH!

18:http://www.namasha.com/v/dvmwBmgE
بازم چیزی نگفتم که یه ظرف غذا گذاشت جلوم
-میدونی اگه به پلیس بگن و منو پیدا کنن مجازات میشی؟
کای:نمیذارم
-بسه!مگه میخوای منو تا ابد اینجا نگه داری؟
کای:اگه بشه اره!
-چی؟! دیوونه شدی!..تمومش کن..الان..همه نگرانمون هستن!
کای:همه یا اون؟
-توقع داری نباشه؟
کای:من چطور این همه مدت نگران بودم بزار اونم باشه!
-حرفات بچگانس! اگه بزاری برم بهت قول میدم چیزی بهشون نگم..بیا باهم برگردیم!
یهو دوباره عصبی شد! هیچوقت اینطوری ندیده بودمش! اومد سمتم و یکی از دستام رو گرفت و با اون دستش سرم رو گرفت طرف خودش
کای:نمیذارم بری! نمیشه! اصلا از اول قرار بود ما2 تا باهم باشیم اون رو فراموش کن! تو مال منی
دستم رو محکم فشار میداد و عصبانیت توی چشماش موج میزد!
-ک..کای
کای:توقع نداری که خوشبختیت رو با اون ببینم؟
-ولی..من فقط..با اون خوشبختم
هیچی نگفت یهو..وبا عصبانیت رفت کنار
کای:پس منتظرش بمون..هه هرچند نمیزارم
دیگه اون کای قبلی نبود..انگار خیلی عصبی و ناراحتش کرده بودم!..با نگرانی به ساعت نگاه میکنم
کای:بی فایدست!
چیزی نگفتم که یهو داد زد:چی میشه اگه پیش من باشی؟ بهم بگو دوست داری!..منم..دلم تورو..میخواد
اومد کنارم نشست و دستش رو روی دستم گذاشت
کای:هنوزم بهم نگاه نمیکنی؟
-تو اون کای نیستی!
کای:هرکس عوض میشه! ولی هنوز..احساساتم هستن..بیا تا ابد باهم باشیم!
یهو منو گرفت سمت خودش و توی بغلش!..خواستم برم طرف دیگه که محکم تر گرفت
کای:نمیذارم بری!
یهو صدای تلفنش بلند شد!
کای:اه بازم!
-کای خواهش میکنم! گوشی رو بده بهم!
کای:نمیشه! خواهش نکن!
بلند شد و رفت داخل اتاق و دررو بست..میدوم میرم سمت کیفم که روی مبل بود..باید هرطور شده بود به کوکی خبر میدادم..هرچی گشتم گوشیم رو پیدا نکردم!..برش داشته بود!..با عصبانیت و کلافگی به مبل تکیه میدم که یهو پشتش کلید در رو میبینم!به در اتاق یه نگاهی میکنم که هنوز بستس!
خم میشم و کلید رو برمیدارم و میرم سمت در اصلی..قفلش رو باز میکنم و لحظه ای که میخوام ببندمش یهو با کای که از اتاق اومد بیرون چشم تو چشم میشیم!
سریع دررو میبندم و میدوم!با اخرین توان!
هوا داشت تاریک میشد و از اونجا که تا به حال اونجا نیومده بودم پیدا کردن جاده اصلی واسم سخت بود!..داشتم از بین درختا میرفتم که صدای محکم بسته شدن دررو میشنوم! لابد خیلی..عصبانی شده بود!
(پارت بعد)

نظرات (۴۰)

Loading...

توضیحات

پارت نونزدهم داستان اسیرعشق

۴۷ لایک
۴۰ نظر

18:http://www.namasha.com/v/dvmwBmgE
بازم چیزی نگفتم که یه ظرف غذا گذاشت جلوم
-میدونی اگه به پلیس بگن و منو پیدا کنن مجازات میشی؟
کای:نمیذارم
-بسه!مگه میخوای منو تا ابد اینجا نگه داری؟
کای:اگه بشه اره!
-چی؟! دیوونه شدی!..تمومش کن..الان..همه نگرانمون هستن!
کای:همه یا اون؟
-توقع داری نباشه؟
کای:من چطور این همه مدت نگران بودم بزار اونم باشه!
-حرفات بچگانس! اگه بزاری برم بهت قول میدم چیزی بهشون نگم..بیا باهم برگردیم!
یهو دوباره عصبی شد! هیچوقت اینطوری ندیده بودمش! اومد سمتم و یکی از دستام رو گرفت و با اون دستش سرم رو گرفت طرف خودش
کای:نمیذارم بری! نمیشه! اصلا از اول قرار بود ما2 تا باهم باشیم اون رو فراموش کن! تو مال منی
دستم رو محکم فشار میداد و عصبانیت توی چشماش موج میزد!
-ک..کای
کای:توقع نداری که خوشبختیت رو با اون ببینم؟
-ولی..من فقط..با اون خوشبختم
هیچی نگفت یهو..وبا عصبانیت رفت کنار
کای:پس منتظرش بمون..هه هرچند نمیزارم
دیگه اون کای قبلی نبود..انگار خیلی عصبی و ناراحتش کرده بودم!..با نگرانی به ساعت نگاه میکنم
کای:بی فایدست!
چیزی نگفتم که یهو داد زد:چی میشه اگه پیش من باشی؟ بهم بگو دوست داری!..منم..دلم تورو..میخواد
اومد کنارم نشست و دستش رو روی دستم گذاشت
کای:هنوزم بهم نگاه نمیکنی؟
-تو اون کای نیستی!
کای:هرکس عوض میشه! ولی هنوز..احساساتم هستن..بیا تا ابد باهم باشیم!
یهو منو گرفت سمت خودش و توی بغلش!..خواستم برم طرف دیگه که محکم تر گرفت
کای:نمیذارم بری!
یهو صدای تلفنش بلند شد!
کای:اه بازم!
-کای خواهش میکنم! گوشی رو بده بهم!
کای:نمیشه! خواهش نکن!
بلند شد و رفت داخل اتاق و دررو بست..میدوم میرم سمت کیفم که روی مبل بود..باید هرطور شده بود به کوکی خبر میدادم..هرچی گشتم گوشیم رو پیدا نکردم!..برش داشته بود!..با عصبانیت و کلافگی به مبل تکیه میدم که یهو پشتش کلید در رو میبینم!به در اتاق یه نگاهی میکنم که هنوز بستس!
خم میشم و کلید رو برمیدارم و میرم سمت در اصلی..قفلش رو باز میکنم و لحظه ای که میخوام ببندمش یهو با کای که از اتاق اومد بیرون چشم تو چشم میشیم!
سریع دررو میبندم و میدوم!با اخرین توان!
هوا داشت تاریک میشد و از اونجا که تا به حال اونجا نیومده بودم پیدا کردن جاده اصلی واسم سخت بود!..داشتم از بین درختا میرفتم که صدای محکم بسته شدن دررو میشنوم! لابد خیلی..عصبانی شده بود!
(پارت بعد)