قسمت9 رمان گذشته زیباست(رمان انیمه ای)

۱۸ نظر گزارش تخلف
sanako&chelsea
sanako&chelsea

ساناکو:
چشمام نیمه باز بودن.شون داشت جسد آتسوکی رو بر می داشت.نمی ذارم.اون نمی تونه به آتسوکی دست بزنه..تا جایی که می تونستم بلند داد زدم:بهش نزدیک نشو!تو حق نداری بهش دست بزنی
شون:واو هنوز زنده ای؟
ساناکو:بهش نزدیک نشو وگرنه زندت نمی ذارم
شون:آه به هر حال دیگه آخر عمرته.چرا همون طور نموندی تا ما از اینجا بریم؟الان زودتر می میری!
ساناکو:منو..با خودت..مقایسه نکن!(دوباره سرفه ی خونی کردم)
شون:خلاصه نمی تونی کاری بکنی!داری می میری به خودت فشار نیار!
ساناکو:مضخرف نگو...
با تموم سرعت به طرفش دویدم...نمی ذارم زنده بمونه!نمی ذارم!انتقام آتسوکی رو می گیرم!همین طور از پشت تیر پرت می کردن و از جلو با شون می جنگیدم..حریف قوی ای بود!2 تا تیر به پشتم خورده بود یکی هم به پام..بزور واستاده بودم هر لحظه نزدیک بود بیفتم
شون:خب بازیه خوبیه!شاید باید قبل مرگت یکم درد بکشی!کارت تمومه(و شمشیرشو تو دلم زد)
تو شک رفته بودم
ساناکو:کار..خودت تمومه(با شمشیرم زدم به کتفش..شون تعجب کرده بود!لبخندی زدم
شون:بچه ی مزاحممم!!
ولگدی بهم زد که داشتم میفتادم..از چشمام اشک میومد همین طور که داشتم میفتادم آروم گفتم:باکا و افتادم
(خب از زبان شون!)
شون:
محکم بهش لگد می زدم!مادر وبرادرم بخاطر این حکومت کثیف مردن...یه لحظه فکر کردم کارم اشتباهه و ساناکو گناهی نداره!اون همیشه تو هر شرایطی پیشم بود و از 10 سالگی باهاش دوست بودم و حتی یه زمانی دوسش داشتم ولی بعد فهمیدم حقیقت..در واقع برادرم اون موقع 8 سال داشت و براش تفنگ اسباب بازی گرفته بودیم..اون زمان تفنگ واقعی خیلی کمیاب بود ولی این اسباب بازی بود..یه بار پرنس(تاکائو)وساناکو(14 سال داشتن) به شهر اومده بودن..برادرم داشت بازی می کرد که از تفنگه گلوله ای اومد وبه تاکائو خورد.مثل اینکه تفنگ واقعیه!برادرم می خواست بمونه و توضیح بده ولی از ترس فرار کرد و ساناکو..کارش رو تموم کرد...همه ی اینا بخاطر کارای خودشه..اون یه بچه ی 8 ساله رو کشت اون قاتل برادرم بود.آخرین لگد رو بهش زدم.جسد آتسوکی رو برداشتم سوار اسب شدم با گروهم از این قصر مسخره رفیم
از ساناکو:
من زندم ولی کاری نکردم بخاطر جون خودم دوباره بلند نشدم تا نذارم اون به آتسوکی دست برنه.منم لیاقت زندگی رو ندارم.من زنده بودم و با چشمام مرگ آتسوکی رو دیدم بدون این که جلوشو بگیرم.چه جوری به قصر برگردم؟تاکائو زندس؟کاتسو چی؟به کاتسو چی بگم؟

نظرات (۱۸)

Loading...

توضیحات

قسمت9 رمان گذشته زیباست(رمان انیمه ای)

۷ لایک
۱۸ نظر

ساناکو:
چشمام نیمه باز بودن.شون داشت جسد آتسوکی رو بر می داشت.نمی ذارم.اون نمی تونه به آتسوکی دست بزنه..تا جایی که می تونستم بلند داد زدم:بهش نزدیک نشو!تو حق نداری بهش دست بزنی
شون:واو هنوز زنده ای؟
ساناکو:بهش نزدیک نشو وگرنه زندت نمی ذارم
شون:آه به هر حال دیگه آخر عمرته.چرا همون طور نموندی تا ما از اینجا بریم؟الان زودتر می میری!
ساناکو:منو..با خودت..مقایسه نکن!(دوباره سرفه ی خونی کردم)
شون:خلاصه نمی تونی کاری بکنی!داری می میری به خودت فشار نیار!
ساناکو:مضخرف نگو...
با تموم سرعت به طرفش دویدم...نمی ذارم زنده بمونه!نمی ذارم!انتقام آتسوکی رو می گیرم!همین طور از پشت تیر پرت می کردن و از جلو با شون می جنگیدم..حریف قوی ای بود!2 تا تیر به پشتم خورده بود یکی هم به پام..بزور واستاده بودم هر لحظه نزدیک بود بیفتم
شون:خب بازیه خوبیه!شاید باید قبل مرگت یکم درد بکشی!کارت تمومه(و شمشیرشو تو دلم زد)
تو شک رفته بودم
ساناکو:کار..خودت تمومه(با شمشیرم زدم به کتفش..شون تعجب کرده بود!لبخندی زدم
شون:بچه ی مزاحممم!!
ولگدی بهم زد که داشتم میفتادم..از چشمام اشک میومد همین طور که داشتم میفتادم آروم گفتم:باکا و افتادم
(خب از زبان شون!)
شون:
محکم بهش لگد می زدم!مادر وبرادرم بخاطر این حکومت کثیف مردن...یه لحظه فکر کردم کارم اشتباهه و ساناکو گناهی نداره!اون همیشه تو هر شرایطی پیشم بود و از 10 سالگی باهاش دوست بودم و حتی یه زمانی دوسش داشتم ولی بعد فهمیدم حقیقت..در واقع برادرم اون موقع 8 سال داشت و براش تفنگ اسباب بازی گرفته بودیم..اون زمان تفنگ واقعی خیلی کمیاب بود ولی این اسباب بازی بود..یه بار پرنس(تاکائو)وساناکو(14 سال داشتن) به شهر اومده بودن..برادرم داشت بازی می کرد که از تفنگه گلوله ای اومد وبه تاکائو خورد.مثل اینکه تفنگ واقعیه!برادرم می خواست بمونه و توضیح بده ولی از ترس فرار کرد و ساناکو..کارش رو تموم کرد...همه ی اینا بخاطر کارای خودشه..اون یه بچه ی 8 ساله رو کشت اون قاتل برادرم بود.آخرین لگد رو بهش زدم.جسد آتسوکی رو برداشتم سوار اسب شدم با گروهم از این قصر مسخره رفیم
از ساناکو:
من زندم ولی کاری نکردم بخاطر جون خودم دوباره بلند نشدم تا نذارم اون به آتسوکی دست برنه.منم لیاقت زندگی رو ندارم.من زنده بودم و با چشمام مرگ آتسوکی رو دیدم بدون این که جلوشو بگیرم.چه جوری به قصر برگردم؟تاکائو زندس؟کاتسو چی؟به کاتسو چی بگم؟