در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت نوزدهم

۰ نظر گزارش تخلف
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱

داره میبوسه
لباموووو
بالاخره
وای چه خوبه
انگار زالو گذاشتم

چشمش باز شد. یهو به خودم اومدم و خودم رو کمی عقب کشیدم. سرمو انداختم پایین. دستمو گرفت و بلند شدیم. با لبخند ریزی کنارش قدم میزدم. چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که ایستادم و کمی خم شدم

لئو: چیه؟ خوبی؟
من: زانوهام یه لحظه خالی کرد، اخ

نشستم. لئو دستمو ول کرد و پشت به من روی زمین زانو زد

لئو: بیا بالا
من: اذیت میشی
لئو: لوس نشو

رفتم رو کولش، دستشو دور پام گرفته بود و میرفت. دستمو دور گردنش حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش اروم نفس میکشیدم و عطرشو حس میکردم. لبخند زدم. به خونه رسیدیم و در رو باز کرد.

من: ممنون میتونی منو بذاری زمین

تا وارد خونه نشدیم ولم نکرد. بچه ها با تعجب نگاهمون میکردن. از کولش اومدم پایین.

ژولیت: معلومه خوش گذشته
من: چه خوشی؟ تازه از بیمارستان اومدم، اخ اخ درد دارم، میخوام بخوابم
اسکات: برو عزیزم برو شبت بخیر

لنگ لنگان رفتم تو اتاقم و درو بستم. نفس راحت کشیدم. تموم کتفم درد میکرد پیرهنمو دراوردم و بالمو باز کردم. بدنمو کش و قوص دادم و خودمو انداختم رو تخت.

واقعا از حال رفتم؟

اسکات: مگه با ماشین نرفته بودی؟
لئو: بردن پارکینگ، اجاره چیشد؟
اسکات: دادم به اون پسره، جدی تا اینجا کولش کردی؟
ژولیت: عاشقانه های عشق
لئو: من میرم استراحت کنم، سرصدا نکنین بخوابه

صبح از اتاق بیرون اومدم. همه زودتر از من بیدار بودن و صبحونه میخوردن.

من: صبح بخیر
ژولیت: صبح بخیر عزیزم، بیا برای تو هم اماده کردم
اسکات: بشین میخوام باهات حرف بزنم

نشستم سر میز

من: خیر باشه سرصبحی
اسکات: با جایی که کار میکردی حرف زدم، باهاشون صحبت کردیم و جات رو با یه نفر دیگه پر کردن
من: کار خوبی کردی باید اینکارو میکردم
ژولیت: و یه خبر خووووب، شما تو دانشگاه ثبت نام شدیییی

مات و مبهوت نگاهش کردم

اسکات: میدونستیم چقدر دوست داری بری
رومئو: چیز زیادی نیست، نمیتونستی با رشته ما بیای برات معماری نوشتیم
ژولیت: با لئو همکلاسی
هارلی: ارومتر، بچه زبونش بند اومده

یه قطره اشک از چشمم اومد

ژولیت: ناراحتش کردیم

لبخند زدم و اشکمو پاک کردم

من: باورم نمیشد یه روز از این کار خوشحال بشم
اسکات: میتونی برای بچه ها هم کلاس خصوصی بذاری اینطوری پول شهریه درمیاد و خسته نمیشی مگه نه؟
لئو: زودباشین باید بریم

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت نوزدهم

۵ لایک
۰ نظر

داره میبوسه
لباموووو
بالاخره
وای چه خوبه
انگار زالو گذاشتم

چشمش باز شد. یهو به خودم اومدم و خودم رو کمی عقب کشیدم. سرمو انداختم پایین. دستمو گرفت و بلند شدیم. با لبخند ریزی کنارش قدم میزدم. چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که ایستادم و کمی خم شدم

لئو: چیه؟ خوبی؟
من: زانوهام یه لحظه خالی کرد، اخ

نشستم. لئو دستمو ول کرد و پشت به من روی زمین زانو زد

لئو: بیا بالا
من: اذیت میشی
لئو: لوس نشو

رفتم رو کولش، دستشو دور پام گرفته بود و میرفت. دستمو دور گردنش حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش اروم نفس میکشیدم و عطرشو حس میکردم. لبخند زدم. به خونه رسیدیم و در رو باز کرد.

من: ممنون میتونی منو بذاری زمین

تا وارد خونه نشدیم ولم نکرد. بچه ها با تعجب نگاهمون میکردن. از کولش اومدم پایین.

ژولیت: معلومه خوش گذشته
من: چه خوشی؟ تازه از بیمارستان اومدم، اخ اخ درد دارم، میخوام بخوابم
اسکات: برو عزیزم برو شبت بخیر

لنگ لنگان رفتم تو اتاقم و درو بستم. نفس راحت کشیدم. تموم کتفم درد میکرد پیرهنمو دراوردم و بالمو باز کردم. بدنمو کش و قوص دادم و خودمو انداختم رو تخت.

واقعا از حال رفتم؟

اسکات: مگه با ماشین نرفته بودی؟
لئو: بردن پارکینگ، اجاره چیشد؟
اسکات: دادم به اون پسره، جدی تا اینجا کولش کردی؟
ژولیت: عاشقانه های عشق
لئو: من میرم استراحت کنم، سرصدا نکنین بخوابه

صبح از اتاق بیرون اومدم. همه زودتر از من بیدار بودن و صبحونه میخوردن.

من: صبح بخیر
ژولیت: صبح بخیر عزیزم، بیا برای تو هم اماده کردم
اسکات: بشین میخوام باهات حرف بزنم

نشستم سر میز

من: خیر باشه سرصبحی
اسکات: با جایی که کار میکردی حرف زدم، باهاشون صحبت کردیم و جات رو با یه نفر دیگه پر کردن
من: کار خوبی کردی باید اینکارو میکردم
ژولیت: و یه خبر خووووب، شما تو دانشگاه ثبت نام شدیییی

مات و مبهوت نگاهش کردم

اسکات: میدونستیم چقدر دوست داری بری
رومئو: چیز زیادی نیست، نمیتونستی با رشته ما بیای برات معماری نوشتیم
ژولیت: با لئو همکلاسی
هارلی: ارومتر، بچه زبونش بند اومده

یه قطره اشک از چشمم اومد

ژولیت: ناراحتش کردیم

لبخند زدم و اشکمو پاک کردم

من: باورم نمیشد یه روز از این کار خوشحال بشم
اسکات: میتونی برای بچه ها هم کلاس خصوصی بذاری اینطوری پول شهریه درمیاد و خسته نمیشی مگه نه؟
لئو: زودباشین باید بریم