جایگاهت رو توی قلبم پیدا نمیکنم...
شن های سرد کویر، دستانم را گرفته بودند... گویی نمیخواستند احساس تنهایی کنم... تنهای تنها، روی فرش کویر نشسته بودم و تماشایتان میکردم... خندیدنتان را... دویدنتان را... رقصیدن موهایتان در باد را... و دلتنگ بودم... باید آنجا میبودم... باید در بینتان میبودم... متعلق به آنجا بودم... اما از خانه دور بودم... از دور همه چیز را میدیدم... اما مغزم، حکم اعدام بغضم را صادر نمیکرد... آن درد بزرگتر از آن بود که باران اشک هایم برایش شروع به باریدن کند... جایگاهتان را در قلبم پیدا نمیکردم... نمیدانستم نام احساسم را چه بگذارم... خانواده نبودید... اما به همان اندازه دوستتان داشتم... معشوق نبودید... اما به همان اندازه دوستتان داشتم... دوستم نبودید... اما به همان اندازه دوستتان داشتم...
آری...از وطنم دور بودم... از خانه ام... از جایی که به آن تعلق داشتم دور بودم... و داشتم از دور به، ویرانه ای که در آن آینده ام را تصور میکردم، مینگریستم... میخواستم خانه ام را از نو بسازم... اما حتی قدرت حرکت دادن یک آجر را نداشتم...خانه ام را میخواستم... سرپناهم را میخواستم...
نظرات