رمان بهم نمره چند میدی؟(توضیحات) (پارت 31)
پرهام:اممم راستی (با منو من) من گفتم که تو داری درس میخونی و میخوای دکترا بگیری. من:چیییی .چرا دروغ گفتی. پرهام:دروغ نگفتم که .دروغ مصلحتی گفتم. من با عصبانیت:دیگه چه دروغایی گفتی. پرهام:اریکا چرا عصبانی میشی من اگه به قول تو دروغی گفتم فقط واسه رسیدنه به تو خواهش میکنم درک کن. هر چند به غرورم بر خورد اما ادم باید برای رسیدن به خواسته هاش گاهی خورورشو زیر پا بذاره.
تو راه پرهام هی الکی مزه میریخت تا منو بخندونه منم لبخند مصنوعی تحویلش میدادم. تا اینکه رسیدیم خونه ی مامان پرهام یه اقایی که فکر کنم سرایه دارشون بود امد و درو واسمون باز کرد یه باغ خیلییی بزرگ بودکه توش پر از درخت بود. یه خونه بزرگو قدیمیی هم ته باغ بود .در کل جای ترسناکی بود. پرهام:اینجا خونه مادربزرگم بود که بعد از فوتش به مادرم رسید. و مادرم بخاطر خاطره هایی که تواین خونه داره تصمیم گرفت همینجا زندگی کنه.
نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه تموم وجودمو استرس گرفته بود. خدمتکار مارو به داخل خونه راهنمایی کرد و ازمون پذیرایی کرد تا مامان پرهام بیاد. نه من و نه پرهام هیچکدوم حرف نمیزدیم. احساس میکردم پرهامم استرس داره. صدای تق تق کفش شنیدم سرمو برگردوندم دیدم یه خانوم مسن اما خیلی شیک داره از پله ها میاد پایین. پرهام بلند شد منم به طبعیت اون بلند شدم. پرهام:سلام مامان. من:سلام خانوم. تقریبا هر کار پرهام میکرد منم میکردم. مامان پرهام امد رو به رومون نشست .مامان پرهام :سلام بشینین. بعدم منو پرهام نشستیم افففف خدا بخیر کنه. مامان پرهام بهم نگاه کردو:اسمم افسانه از این به بعد به اسم صدام کن. من:چشم افسانه جون. افسانه:خوبه .اسمت اریکا بود درسته. من:بله .بعد به پرهام نگاه کرد.افسانه:پسرم میشه مارو تنها بذاری. پرهام به من نگاه کرد منم با وجود استرسم یه لبخند زوری بهش زدم. پرهام:باشه پس من بیرون منتظرت اریکا میمونم .بعدم رفت. افسانه:مدرکت چیه. من:در حال حاضر دیپلم .افسانه بلند شد .افسانه:یعنی میخوای بگی تو با مدرک دیپلم تونستی پسر منو که دکترا داره و خیر سرش کلی هم تجربه رو به این اسونی فریب بدی. من :فریب؟!منظورتونو نمیفهمم. افسانه:منظورم واضح من دخترای مثل تو رو خوب میشناسم اگه فکر کردی میتونی با ازدواج با پسرم پولاشو هاپولی کنی و بعدم طلاق بگیری کور خوندی.
نظرات (۸)